پیرزن ایرانی از ایران میاد آمریکا پیش پسرش و تصمیم میگیره شهروند آمریکایی بشه !
اما اونجا میگن برای اینکه شهروند اینجا بشی باید به پنج سوال جواب بدی و
اگر بتونی به چهار تاش پاسخ صحیح بدی میتونی شهروندمون بشی!!
پسرش میگه مادربزرگم انگلیسیش خوب نیست شما سوال رو بپرسین من براش ترجمه
میکنم !
اوناهم میگن باشه و سوالارو شروع میکنن !
1 : پایتخت آمریکا کجاست؟
پسرش ترجمه میکنه: من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزنه میگه :واشنگتون !!
میگن درسته و سوال بعدی!
2 : روز استقلال آمریکا کی است؟
پسرش ترجمه میکنه:نیومن شاپ کی حراج میکنه؟؟
پیرزنه میگه 4 جولای !!
میگن درسته !
3 : امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
پسرش ترجمه میکنه: اون مرتیکه معتاد که با دخترت ازدواج کرد کجا باید بره؟
پیرزنه میگه: توگور !!
طرف میگه واو شگفت آوره !
:4 هشت سال پیش چه کسی رییس جمهور امریکا بود؟
پسرش ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزرگ بدت میاد؟
پیرزنه میگه : بوش !!
هنر نزد ایرانیان است و بس
مادر ، حدیث عشق و ایثار ، واژه ی فداکاری
جمعه ای از جمعه های سال با غروب خورشید ، غروب زندگی انسانی در شفق محو شد
مادری که با فرزند خود راز و نیاز میکرد ، در یکی از محله های جنوبی تهران زندگی میکرد
کودک از دیدن چهره های عبوس و یکنواخت همسایگان خسته شده بود
روح سرکشش در محیطی دیگر سیر میکرد و هر دم با سئوالات خود مادر را کلافه کرده بود
-: راستی مادر ، مگر امروز جمعه نیست ؟
-: چرا عزیزم
-: پس بابام کجاست ؟
_: مگه نمیدونی که پدرت امروز اضافه کاری میکنه ؟ شب میاد اگه کاری داری به من بگو
_: نه ، کاری که ندارم اما بابا به من قول داده بود امروز با هم به امام زاده حسن بریم و تعزیه ببینیم !!! راستی که بابا عجب ادم بد قولی شده ها
کودک هنوز فکرش اقتضا نمیکرد که بفهمد پدر برای امرار معاش خانواده در تلاش است تا شاید بتواند او را به سر منزل مقصود رسیدن یاری کند
مادر دلش به رحم امد ، لباسهای نوی کودک را پوشانید و دستش را گرفت تا با هم به انجایی بروند که اینجا نباشد
کودک احساس خوشحالی میکرد و از اینکه شب به پدر خواهد گفت که با مادر کجا رفته بود از شعف در پوست خود نمیگنجید
در چشمان مادر ، صحنه ی واقعی کربلا مجسم شد و چشمانش طاقت نیاورند و اشکش جاری شد
دل مادر گرفته بود ، خورشید که ابر ، لباسی مندرس بر او پوشانده بود به ناگه عریان شد ولی دیگر رو به زوال میرفت و در حالی که چشمانش از خستگی خون گذاشته بود ، در غروب خود ناپدید میشد و سخنی نیز برای شب گفت
بادی سرد همراه با گرد و غبار بساط تعزیه داران را بر هم زد ، مادر دست فرزندش را گرفت و گفت :
-: میترسم دیر بشه ، بیا به خونه برگردیم
محل تعزیه در پشت خط اهنی بود که در مسیری متوالی بالاتر از سطح معمولی زمین قرار داشت
مادر و فرزند خود را از سراشیبی به بالا می کشیدند ، مادر دستش را به لبه ی خط اهن گرفت و کودک را نیز بالا کشید و کمی روی ریل ایستادند و اطراف را نظاره کردند
صدای سوت قطار از دور می امد ، قطار مانند دیوی گرسنه میغرید و پیش میامد ، مادر فرزند را ندا داد:
-: عزیزم من میرم تو هم دنبال من بیا پایین
سپس مادر به سمت پایین ریل به راه افتاد و به خیال اینکه کودکش نیز بدنبالش خواهد امد
سکه ای که مادر به کودک داده بود از دست عرق کرده اش همان لحظه که میخواست از بلندی ریل پایین بیایید لغزید و در میان چوبهای خط اهن در غلطید
دستان کوچک کودک به تقلا افتاد تا سکه را از میان ریل خارج کند تا به هنگام بازگشت به خانه برای بابا شکلات بخرد
قطار گویی اغاز فاجعه ای را نوید میداد ، دهان باز کرده و جیغ میکشید و نفس هایش در هوا پراکنده میشد
مسافران تازه خود را جابجا کرده بودند ، بچه ها هم نقل هایشان تمام شده بود و مشغول شیطنت در راهروی قطار بودند و بعضا هم بخواب رفته بودند ، پیر زنی تسبیح میگردانید و پسری باب دوستی با دختری را باز کرده بود ..... صدای خنده ، فضای بیرون از قطار را هم الوده کرده بود
دیگر چیزی به رسیدن قطار نمانده بود و مادر که به پایین رسیده بود دستش را به عقب زد و خواست که دست کودکش را بگیرد ولی هوا را شکافت ، چند بار به نام صدا زد اما از کودک خبری نبود ، به بالای ریل که نگاه کرد برای یک لحظه تمام بدنش به لرزه در امد و خاطراتی که در مغز و قلب خود انباشته بود ، مجسم کرد
آه خدای من ..... لحظه ای دیگر فرزندم را قطار خواهد بلعید .... پس ان همه رنج و مشقت و ان همه پول دوا و دکتر را که خرج کردیم چه میشود ..... جواب پدرش را چه بدهم .....
مادر هر کاری کرد تا گام بردارد نمی توانست ، گویی زمین خلاف مسیر او حرکت میکرد
بوی خون می امد ، شفق سرخ رنگ چهره ها را گلی کرده بود
مادر به هر مشقتی که بود خود را به بالای ریل رسانید و فقط یک آن فرصت کرد تا کودک دلبندش در اغوش گیرد و به پایین ریل پرتاب کند
اما مادر قلبش همراه جسمش در زیر گامهای قطار خرد شده بود
قطار احساس تکانی کرد و مسافتی جلوتر ایستاد
پسرک از روی زمین بر خاست
خون گرم بزودی به روی اهن های سرد ریل دلمه بست
اسمان طاقت دیدنه این همه عشق و محبت را نداشت ، چادری سیاه بر سر کشید و بخواب رفت
ستاره ای در حالیکه میدوید تا ماه را خبر کند به زمین افتاد
خنده های مسافران را هوا در خود بلعید و جایش را سکوتی سرد و سنگین فرا گرفت
دندان های قطار خون الود مینمود
بوی خون ، بوی محیت ، بوی عشق هوا را آکنده کرده بود
زن ها چادر ها را به صورت کشیده و میگریستند
از ان طرف ، پدر از کار برگشته بود و خانه را در سکوتی محض و خاموش یافت ، کسی نبود که برایش چای بیاورد ، کتری را به روی گاز گذاشت و با خود گفت :
تا بچه ها پیداشون بشه یه چرت بزنم
و اما کودک ، ارام ارام متوجه نبودن مادر شد و مادر را صدا کرد
مادر ......... مادر
مردمی که جمع شده بودند ، دور کودک را گرفتند تا این درام غم انگیز عشق مادر را درک نکند ولی کودک فریاد میزد :
پولم ..... پولم رو میخوام .... میخوام برای بابا جونم شکلات بخرم
او در فکر شکلات بود ، نه مادر
اما مادر ..... گویی که روح مادر همچنان نگران کودکش بود
جغدی که روی درخت نشسته بود اخرین قطره ی شرابش را هم سر کشید و قطار با کمی تاخیر مجددا به حرکت در امد ، دست هایش را شسته و همانند قاتلی گام بر میداشت
اما این قطار نبود که قاتل بود بلکه ، محبت ، از خود گذشتگی ، فداکاری ، ایثار و در یک کلام عشق مادری بود که قاتل بودند ، انها بودند که مادر را به سوی نیستی رهنمون کردند
هیچوقت از نظرم دور نمیشود ان کلماتی را که قلم از زبان مادر در واپسین لحظات زندگی شیرین اما خونین خود شنیده بود :
کودکم فقط دل من ..... دل شکسته و خرد شده ی من ..... همچنان به یاد توست و نگران تو
ای کودک شیرین زبانم .... که مایه شادی ها و غم های من بودی ..... ای عزیزم .... دلبندم ....
ولی کودک هنوز در فکر سکه ی خود بود تا برای بابا شکلات بخرد تا او را دلشاد کند ...... !!!
بدین جا که رسید ، قلم دیگر تحمل نیاورد ، لرزشی اورد و بخود شکست
در یک روز آرام ، روشن ، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتی زد. هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت:
حالا که دیدار من از زمین پایان یافته ، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم.
فرشته به باغ زیبایی از گلها نگاه کرد و گفت:
چه گلهای دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد!
بی نظیرترین گلهای رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت:
من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گلها در زمین ندیدم، این گلها را همراه خود به بهشت خواهم برد.
اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید. فرشته با خود گفت:
آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.
سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می شد. فرشته با خود گفت:
آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.
به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد. خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت:
قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم.
به گلها نگاه کرد. آنها پلاسیده شده بودند! به لبخند کودک نگاه کرد ، آن هم محو شده بود! فقط یکی مانده بود ... به محبت مادر نگاه کرد. محبت مادر هنوز آنجا بود با همه زیبایی همیشگی اش. فرشته گلها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد. تمام بهشتیان را جمع کرد و و گفت:
من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه ، تا رسیدن به بهشت حفظ کرد و آن محبت یک مادر است.
به مناسبت روز مادر یک شعر برای مادربزگای مهربون می ذارم مادر بزرگ خوبم آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته مادربزرگ خوبم پهلوی من نشسته
موی سرش مثل برف سفید و نقره رنگه لپهای مادر بزرگ گل گلی و قشنگه عینک او همیشه سواره روی بینی شیشه عینکش هست بزرگ و ذره بینی وقتی که مادر بزرگ قصه برام می خونه خانه کوچک ما مثل بهشت می مونه آی قصه قصه قصه نان و پنیر و گردو مادر بزرگ برایم یه قصه خوب بگو |
یکی بود یکی نبود...
روزی روزگاری خانه ای بود بسیار بزرگ با خدمه و پرستار و آشپز و....
این خانه رو به رودخانه ای که به دریاچه ای متصل می شده وسواحل آن پر از نیزار های زیبا و مکان زندگی پرندگان رنگارنگ با آواز های صبحگاهی بسیار دل انگیز بود.
زیبایی منظریه ای که از پنجره این خانه هنگام طلوع خورشید دیده می شد قابل وصف نبود و زیبایی آن را دو چندان می کرد.
صاحب این خانه شخصی بسیار مشهور بود .
روزی همه افراد خانه مشغول انجام وظیفه بودند که یکی از کارکنان متوجه می شود که چهار نفر در ملک شخصی ارباب وارد شده اند .
آنها مسافرانی بودند که راه خودشان را گم کرده بودند.
کارکنان این خانه همگی به طرف این مسافران رفتند و تذکر دادند که این یک ملک شخصی است و باید آنجا را ترک کنند .
مسافران گفتند : ما همگی بسیار تشنه و گرسنه هستیم و خیلی هم خسته اگر ممکن است به ما کمک کنید .
ارباب به دلیل در حال ورشکستگی بودن بسیار آشفته بود و مدام به دنبال رفع این مشکل به اینطرف و آنطرف می رفت و هنوز نتیجه ای نگرفته بود .
یکی از کارکنان گفت : ما در وضعیتی نیستیم که به شما کمک کنیم لطفا اینجا را ترک کنید .
در این حال ارباب خودش از راه رسید و پرسید چه شده است و اینها چه کسانی هستند .
وقتی فهمید آنها به کمک نیاز دارند دستور داد که آنها را به حمام راهنمایی کنند و به آنها غذای خوب و کافی بدهند و جایی را تدارک ببینندتا آنها کمی بخوابند و بعد خانه را ترک کنند .
همه آنها به حمام رفتند با صابونهای خوشبو که تابحال ندیده بودند خودشان را شستند .
سپس به اتاق غذاخوری راهنمایی شدند و مانند مهمانان بسیار عزیز پذیرایی شدند و غذاهای لذیذی را میل کردند .
اتاقی در اختیارشان قرار داده شد تا استراحت کنند .
پس از ساعاتی که مسافران تجدید قوا کردند تصمیم گرفتند آنجا را ترک کنند . اما قبل از اینکه آنجا را ترک کنند به همدیگر گفتند: بهتر است چیزی بعنوان یادبود به ارباب این خانه بدهیم و بعد خداحافظی کنیم .
یکی از آنها ساعتی قدیمی به ارباب داد !
دیگری سکه ای قدیمی به ارباب هدیه کرد ... سومی جعبه ای نسبتا گرانقیمت به او هدیه کرد و چهارمی که چیزی نداشت مجبور شد تابلوای فرسوده که بین بساط خود یافت به او هدیه دهد .
مسافران خانه را ترک کردند و ارباب دستور داد که آنها را تا ایستگاه قطار بدرقه کنند .
ارباب که برای حل مشکل خود راهی را پیدا نکرده بود برای سرگرمی خود و برای اینکه خود را برای مدتی از مشکلات دور سازد به فکر این افتاد که هدیه هایی که شاید آخرین هدیه هایی بودند که قبل از ورشکستگی می گیرد را در جایی بهتر قرار دهد .
همه آنها را جابجا کرد وفقط تابلو مانده بود که آنرا هم به دیواری که روبروی پنجره اصلی خانه بود آویزان کرد .
در حالی که روی مبلی نشسته بود خوابش برد و در عالم خواب انگار صدایی را شنید که می گفت: وقتی از خانه خارج می شوی روی تابلو را خوب نگاه کن و هر جمله ای که روی آن نوشته شده را عمل بکن .
بعد از ساعتی باسر و صدای ورود افرادی که از بدرقه مسافران بازمی گشتند از خواب بیدار شد و سراسیمه به سراغ تابلو رفت .
روی آن تابلو نوشته بود: هرگز امروز پا به خیابان نگذار..
چند ساعت خودش را در خانه مشغول کرد ...مدتی بعد یکی از افراد خانه که برای انجام کاری بیرون از خانه بود سراسیمه خود را به خانه رساند و گفت : ارباب خوب شد گرفتندش - گرفتندش....
ارباب گفت : چه کسی راگرفتند؟؟!!
کسی را که دیوانه بود و چاقویی را در دست داشت و داد می زد: تو را (ارباب) می کشم .
ارباب به فکر فرو رفت و با خود گفت عجب تابلوای گیرم افتاده شاید این تابلو مرا از ورشکستگی نجات دهد .
روز بعد که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه کرد و دید نوشته شده به سومین نفری که ملاقات می کنی پیشنهاد معامله بده موفق می شوی .
از خانه خارج شد و در طول انجام کارهای خود به سومین نفری که سراغش آمد سلام کرد و بدون مقدمه گفت : شما اهل معامله هستید و من دوست دارم با شما معامله کنم .
او را برای صرف چایی دعوت کرد و در مورد معامله صحبت های کاری خودشان را شروع کردند و اتفاقا معامله خوبی را هم انجام دادند .
ارباب هر روز که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه می کرد و به هر آنچه در تابلو نوشته می شد عمل می کرد .
و هر روز تابلو ارباب را در کارهایش راهنمایی می کرد .ارباب دیگر بفکر حل مشکل ورشکستگی نبود بلکه بفکر ثروت بیشتر و بیشتر بود ....
ارباب دقیقا متوجه شده بود که کمک به آن مسافران سبب این موفقیت شده است?پس از آن ماجرا ارباب از ثروتی که بدست می آورد قسمتی از آن را به در راه ماندگان و آوارگان و مسافران خرج می کرد و روزگار خوشی داشت....
این بود داستان امشب . شب همه بچه های ایرانی به خیر