سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان برای کودکان
خداوند سبحان، سه چیز را دوست می دارد :به جا آوردن حقوقش، فروتنی برای خلقش، و نیکوکاری به بندگانش . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
صفحه نخست
پیام رسان
پست الکترونیک
اوقات شرعی
لوگوی وبلاگ
آمار و اطلاعات
بازدید امروز :9
بازدید دیروز :66
کل بازدید :46929
تعداد کل یاداشته ها : 98
103/9/6
12:57 ص
مشخصات مدیروبلاگ
ahmad ahmadi[0]
خبر مایه
بایگانی وبلاگ
اسفند 93[28]
فروردین 94[5]
اردیبهشت 94[43]
خرداد 94[10]
مرداد 94[7]
پیوند دوستان
سرباز ولایت
صدای پای زندگی
نسیمی از اصفهان
عناوین یادداشتهای وبلاگ
به بهانه آزادسازی حلب \ حزب الله باز هم معادلات تاریخ را تغییر
ترجمه سوره حمد با شعر کودکانه:
شعر برای تشویق به نماز
هتل شناور با قابلیت حرکت در دریا + تصاویر
عناوین یادداشتها[98]
داستان کودکانه گنجشک فراموش کار
ahmad ahmadi
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود .<\/h3>
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،<\/h3>
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،<\/h3>
گنجشکی زندگی می کرد.<\/h3>
***
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت<\/h3>
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.<\/h3>
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.<\/h3>
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.<\/h3>
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.<\/h3>
***
او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید<\/h3>
اما قو نمی دانست.<\/h3>
***
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .<\/h3>
خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.<\/h3>
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.<\/h3>
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.<\/h3>
احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .<\/h3>
از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .<\/h3>
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »<\/h3>
از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.<\/h3>
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »<\/h3>
***
دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »<\/h3>
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.<\/h3>
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،<\/h3>
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »<\/h3>
***
گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .<\/h3>
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .<\/h3>
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.<\/h3>
***
و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.<\/h3>
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و<\/h3>
به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.<\/h3>
93/12/19::: 7:36 ص
اولین دیدگاه را شما بگذارید
حدیث یک فداکاری از دیار عاشقان خدا کردستان