قصه کودکانه و آموزنده موش تنبل کلاغ دانا را در ادامه بخوانید:
یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی میکردند.
کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه میآوردند میخورد و ایراد میگرفت :اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!
.آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت.
تااینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود وبقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.
وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید.
او خسته وگرسنه بود وحتی بلد نبود برود وبرای خودش غذا پیدا کند. کپل شروع به گریه کرد .
کلاغی صدای او راشنید واز روی درخت پرسید :
چرا گریه میکنی ؟
کپل ماجرا را برای او تعریف کرد. کلاغ گفت:
اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.
کپل گفت :درست است . من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم .
کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواه ات میبرم.
کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.
نویسنده: خانم اعظم شریفی مهر اهدا شده به وب سایت کودک سیتی