یکی بود یکی نبود...
روزی روزگاری خانه ای بود بسیار بزرگ با خدمه و پرستار و آشپز و....
این خانه رو به رودخانه ای که به دریاچه ای متصل می شده وسواحل آن پر از نیزار های زیبا و مکان زندگی پرندگان رنگارنگ با آواز های صبحگاهی بسیار دل انگیز بود.
زیبایی منظریه ای که از پنجره این خانه هنگام طلوع خورشید دیده می شد قابل وصف نبود و زیبایی آن را دو چندان می کرد.
صاحب این خانه شخصی بسیار مشهور بود .
روزی همه افراد خانه مشغول انجام وظیفه بودند که یکی از کارکنان متوجه می شود که چهار نفر در ملک شخصی ارباب وارد شده اند .
آنها مسافرانی بودند که راه خودشان را گم کرده بودند.
کارکنان این خانه همگی به طرف این مسافران رفتند و تذکر دادند که این یک ملک شخصی است و باید آنجا را ترک کنند .
مسافران گفتند : ما همگی بسیار تشنه و گرسنه هستیم و خیلی هم خسته اگر ممکن است به ما کمک کنید .
ارباب به دلیل در حال ورشکستگی بودن بسیار آشفته بود و مدام به دنبال رفع این مشکل به اینطرف و آنطرف می رفت و هنوز نتیجه ای نگرفته بود .
یکی از کارکنان گفت : ما در وضعیتی نیستیم که به شما کمک کنیم لطفا اینجا را ترک کنید .
در این حال ارباب خودش از راه رسید و پرسید چه شده است و اینها چه کسانی هستند .
وقتی فهمید آنها به کمک نیاز دارند دستور داد که آنها را به حمام راهنمایی کنند و به آنها غذای خوب و کافی بدهند و جایی را تدارک ببینندتا آنها کمی بخوابند و بعد خانه را ترک کنند .
همه آنها به حمام رفتند با صابونهای خوشبو که تابحال ندیده بودند خودشان را شستند .
سپس به اتاق غذاخوری راهنمایی شدند و مانند مهمانان بسیار عزیز پذیرایی شدند و غذاهای لذیذی را میل کردند .
اتاقی در اختیارشان قرار داده شد تا استراحت کنند .
پس از ساعاتی که مسافران تجدید قوا کردند تصمیم گرفتند آنجا را ترک کنند . اما قبل از اینکه آنجا را ترک کنند به همدیگر گفتند: بهتر است چیزی بعنوان یادبود به ارباب این خانه بدهیم و بعد خداحافظی کنیم .
یکی از آنها ساعتی قدیمی به ارباب داد !
دیگری سکه ای قدیمی به ارباب هدیه کرد ... سومی جعبه ای نسبتا گرانقیمت به او هدیه کرد و چهارمی که چیزی نداشت مجبور شد تابلوای فرسوده که بین بساط خود یافت به او هدیه دهد .
مسافران خانه را ترک کردند و ارباب دستور داد که آنها را تا ایستگاه قطار بدرقه کنند .
ارباب که برای حل مشکل خود راهی را پیدا نکرده بود برای سرگرمی خود و برای اینکه خود را برای مدتی از مشکلات دور سازد به فکر این افتاد که هدیه هایی که شاید آخرین هدیه هایی بودند که قبل از ورشکستگی می گیرد را در جایی بهتر قرار دهد .
همه آنها را جابجا کرد وفقط تابلو مانده بود که آنرا هم به دیواری که روبروی پنجره اصلی خانه بود آویزان کرد .
در حالی که روی مبلی نشسته بود خوابش برد و در عالم خواب انگار صدایی را شنید که می گفت: وقتی از خانه خارج می شوی روی تابلو را خوب نگاه کن و هر جمله ای که روی آن نوشته شده را عمل بکن .
بعد از ساعتی باسر و صدای ورود افرادی که از بدرقه مسافران بازمی گشتند از خواب بیدار شد و سراسیمه به سراغ تابلو رفت .
روی آن تابلو نوشته بود: هرگز امروز پا به خیابان نگذار..
چند ساعت خودش را در خانه مشغول کرد ...مدتی بعد یکی از افراد خانه که برای انجام کاری بیرون از خانه بود سراسیمه خود را به خانه رساند و گفت : ارباب خوب شد گرفتندش - گرفتندش....
ارباب گفت : چه کسی راگرفتند؟؟!!
کسی را که دیوانه بود و چاقویی را در دست داشت و داد می زد: تو را (ارباب) می کشم .
ارباب به فکر فرو رفت و با خود گفت عجب تابلوای گیرم افتاده شاید این تابلو مرا از ورشکستگی نجات دهد .
روز بعد که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه کرد و دید نوشته شده به سومین نفری که ملاقات می کنی پیشنهاد معامله بده موفق می شوی .
از خانه خارج شد و در طول انجام کارهای خود به سومین نفری که سراغش آمد سلام کرد و بدون مقدمه گفت : شما اهل معامله هستید و من دوست دارم با شما معامله کنم .
او را برای صرف چایی دعوت کرد و در مورد معامله صحبت های کاری خودشان را شروع کردند و اتفاقا معامله خوبی را هم انجام دادند .
ارباب هر روز که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه می کرد و به هر آنچه در تابلو نوشته می شد عمل می کرد .
و هر روز تابلو ارباب را در کارهایش راهنمایی می کرد .ارباب دیگر بفکر حل مشکل ورشکستگی نبود بلکه بفکر ثروت بیشتر و بیشتر بود ....
ارباب دقیقا متوجه شده بود که کمک به آن مسافران سبب این موفقیت شده است?پس از آن ماجرا ارباب از ثروتی که بدست می آورد قسمتی از آن را به در راه ماندگان و آوارگان و مسافران خرج می کرد و روزگار خوشی داشت....
این بود داستان امشب . شب همه بچه های ایرانی به خیر