دوست پدربزرگ، به دیدنش آمده بود. آنها توی حیاط نشسته بودند و با هم حرف میزدند.
حسین میخواست با پدربزرگ توپ بازی کند. به او گفتم: «پدربزرگ مهمان دارد، بیا برویم توی اتاق با هم بازی کنیم.»
دوست پدربزرگ از جیبش دو تا شکلات بیرون آورد. یکی را به من داد و یکی را هم به حسین داد.
من شکلات را گرفتم و از او تشکر کردم. اما حسین فوری کاغذ شکلات را باز کرد تا آن را بخورد. توی گوش حسین گفتم: «تشکر کن!» حسین خندید و سرش را تکان داد.
او هنوز نمیتواند خوب حرف بزند، اما همهی ما میدانیم که اینطوری تشکر میکند. دوست پدربزرگ سر مرا بوسید و گفت: «تو خیلی عاقل و دانا هستی. آفرین!» من و حسین به اتاق رفتیم و شکلاتهایمان را به مادرم نشان دادیم.
از مادرم پرسیدم: «عاقل و دانا یعنی چی؟» مادرم کمی فکر کرد و گفت:
«امام جعفر صادق (علیهالسلام) بهترین و قشنگترین معنی را گفتهاند. ایشان فرمودهاند که عاقل کسی است که بیموقع حرف نمیزند. وقتی از او چیزی بپرسند جواب میدهد. به حرفهای دیگران با دقت گوش گوش میکند و از آنها چیزهای تازه یاد میگیرد و از همه مهمتر این کهراستگو است.»
حسین داشت شکلاتش را میخورد، اما من شکلاتم را نصف کردم و نصف آن را در دهان مادرم گذاشتم.