یک روز علی کوچولو با مادرش به یک فروشگاه بزرگ برای خرید رفت. مادر یک چرخ خرید برداشت و با علی در فروشگاه مشغول راه رفتن شدند. علی کوچولو بسیار ذوق زده شده بود از اینکه در فروشگاهی به این بزرگی و خوش آب و رنگ قدم میزدند. انواع خوراکیهای خوشمزه به علی کوچولو چشمک میزد. علی ساعتی را تحمل کرد ولی بعد از مدتی دید چیزهایی که مادر از فروشگاه برمیدارد دوست ندارد، بنابراین تصمیم گرفت خودش دست به کار شود و جلوتر از مادر به راه افتاد. مادر تا به خودش بجنبد، دید که یه عالم خوراکی در سبد خریدشان است. خیلی سریع به علی گفت: علی جان تو با اجازه چه کسی این چیزها را برداشتی... مگر من به تو اجازه دادم؟ علی گفت: با اجازه خودم... مادر گفت: کار خیلی اشتباهی کردی... چون به اندازه پولی که در جیبمان هست، میتوانیم خرید کنیم نه بیشتر...
علی گفت: آخه مامان... من میخواهم... شما فقط برای خودتان خرید کردید... پس من چی؟
مادر گفت: پسرم نوبت به تو هم میرسد. ما اول باید مایحتاج خانهمان را بخریم، بعد خوراکیهای تو را. پس خیلی زود این چیزهایی را که برداشتی، ببر و سر جایش بگذار...
علی کوچولو با شنیدن حرفهای مادر زد زیرگریه و فروشگاه را روی سرش گذاشت. آنقدر گریه کرد و پاهایش را روی زمین کوبید که آبروی مادرش را برد.
مادر که خیلی ناراحت شده بود اصلاً به رویش نیاورد و فقط سکوت کرد. وقتی به خانه رسیدند مادر با علی کوچولو صحبت نکرد و فقط گفت برو تو اتاقت.
علی کوچولو همین کار را کرد و ساعتها در اتاقش ماند. از آن لحظه به بعد هیچ خوراکیای متعلق به علی نبود. در نهایت علی پیش مادرش رفت و گفت: مادر... آخه چرا شما این کار را میکنید؟ مادر گفت: چون تو آبرویم را در فروشگاه بردی و باید بفهمی که اشتباه کردی.
این حرکتی که تو کردی آنقدر زشت بود که هر چی فکر میکنم اصلاً قابل بخشش نیست. علی فکری کرد و گفت خب من چه کار کنم مرا ببخشید؟
مادر گفت: فقط دیگه تکرار نشه. علی از مادرش عذرخواهی کرد و گفت: بله تکرار نمیشه و از آن روز به بعد علی هیچ وقت برای خوراکی گریه نکرد.