یکی بود یکی نبود.
دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:
ای کاش من هم یک گنجشک بودم!
آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم.
یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !
وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است.
باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد،
او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود،
تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست.
*********
گنجشکی کنار او آمد وگفت:
چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟
عسل گفت:
من خسته و گرسنه ام.
گنجشک قاه قاه خندید وگفت:
تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی.
الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی !
*********
عسل شروع به گریه کرد، درهمین موقع دستی او را تکان داد.
مادرش بود !
بله بچه ها،
عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود.
او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد وهیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد.
نویسنده: خانم اعظم شریفی مهر