سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] اگر خداوند از نافرمانى خود بیم نمى‏داد ، واجب بود بشکرانه نعمت‏هایش نافرمانى نشود . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :16
بازدید دیروز :1
کل بازدید :45977
تعداد کل یاداشته ها : 98
103/2/29
8:36 ع

 

داستان کودکانه کوتاه

داستان کودکانه و آموزنده میمون بی ادب را در ادامه بخوانید. این داستان کوتاه کودکانه ، برای رده سنی مهد کودک و پیش دبستانی مناسب است.

 

یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.

همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه می
خندید.

داستان کودکانه کوتاه

داستان کودکانه کوتاه

هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.

تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.

 

داستان کوتاه کودکانه

داستان کوتاه کودکانه

مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.

دکتر اورامعاینه کرد وگفت دستت آسیب دیده  و توباید شیرنارگیل بخوری تا خوب شوی.

داستان کودکانه کوتاه

داستان کودکانه کوتاه

 

چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند.

اوخیلی خجالت کشید وشرمنده شد وفهمید که ظاهر وقیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره،

برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد وهیچوقت دیگران را مسخره نکرد.

 

نویسنده: خانم اعظم شریفی مهر

 

پیشنهاد:

مادرهای مهربان و مربیان گرامی می توانند پس از خواندن داستان آموزنده میمون بی ادب برای بچه ها، با هم کلاژ زیبای حیوانات جنگل را درست کنند.

آموزش کلاژ زیبای حیوانات جنگلhttp://www.koodakcity.com/kids-craft/jangal-collage/

طرز ساخت کاردستی میمونhttp://www.koodakcity.com/kids-craft/bear/

 و یا از کودک بخواهند درباره این داستان یک نقاشی بکشد.

 


 


  
  

 

قصه کودکانه

قصه کودکانه و آموزنده موش تنبل کلاغ دانا را در ادامه بخوانید:

  

یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی میکردند.

کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه میآوردند میخورد و ایراد میگرفت :اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!

قصه کودکانه

قصه کودکانه

.آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت.

تااینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود وبقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.

قصه کودکانه

قصه کودکانه

 

وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید.

او خسته وگرسنه بود وحتی بلد نبود برود وبرای خودش غذا پیدا کند. کپل شروع به گریه کرد .

قصه کودکانه

قصه کودکانه

کلاغی صدای او راشنید واز روی درخت پرسید :

چرا گریه میکنی ؟

کپل ماجرا را برای او تعریف کرد. کلاغ گفت:

اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.

کپل گفت :درست است . من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم .

کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواه ات میبرم.

کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.

نویسنده: خانم اعظم شریفی مهر اهدا شده به وب سایت کودک سیتی

 


  
  

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.


  
  
در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود. 

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

 


  
  

 

 

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد

و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،

پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود

و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد

کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد،

سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!

 

 

  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >