سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید تا راه یابید . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :40
بازدید دیروز :16
کل بازدید :46894
تعداد کل یاداشته ها : 98
103/9/5
7:18 ع



سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.
یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.
درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.
پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.
"متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری."
پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد.
یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.
" من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی؟"
"متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی." مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.
یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.
درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم!
مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟
" تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری."
مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.
سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.
مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.
"حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی"
"من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم."
درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است.
مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام.
"خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن."
مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت.


  
  



جوجه جوجه طلائی

نوکت سرخ و حنائی


تخم خود را شکستی

چگونه بیرون جستی



گفتا جایم تنگ بود

دیوارش از سنگ بود


نه پنجره ، نه در داشت

نه کسی ز من خبر داشت




دادم به خود یک تکان

مثل رستم پهلوان


تخم خود را شکستم

اینگونه بیرون جستم

  
  

یک روز یه آقا خرگوشه
رسید به یه بچه موشه موشه

موشه دوید تو سوراخ

خرگوشه گفت : آخ

وایسا، وایسا، کارت دارم
من خرگوش بی آزارم

بیا از سوراخت بیرون
نمی خوای مهمون

یواش موشه اومد بیرون
یه نگاهی کرد به مهمون


دید که گوشاش درازه
دهنش بازه، بازه

شاید می خواد بخوردم
یا با خودش ببردم

پس می رم پیش مامانم
آنجا می مونم

مادر موشه عاقل بود
زنی با هوش و کامل بود

یه نگاهی کرد به مهمون
گفت ای بچه جون!

این خرگوشه
خیلی خوب و مهربونه

پس برو پیشش سلام کن
بیارش خونه

  
  


مجموعه: شعر و قصه کودکانه
یکی بود ، یکی نبود ، زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش زندگی می کرد . اسم بچه ه به ترتیب مومو ، توتو ، بوبو بود .

یک روز مادر خوکها به آنها گفت :" بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید . "


مومو که از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پیش خودش فکر کرد چه لزومی دارد که زیادی زحمت بکشد برای همین با شاخ وبرگ درختها یک خانه برای خودش ساخت .توتو که کمی زرنگتر بود با تنه درختها یک خانه چوبی ساخت . بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ یک خانه سنگی محکم ساخت .


مدتی گذشت ، یک روز مومو جلوی خانه ، در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید . گرگ تا اومد مومو را بگیرد ، مومو فرار کرد و به خانه رفت و در را بست . گرگ خندید و گفت :" حالا فوت می کنم و خونه ات را خراب می کنم و تو رو می خورم . " بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد . چون خونه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد . مومو ترسید و شروع به دویدن کرد


رفت ورفت تا به خانه توتو رسید .در زد وفریاد کشید : " توتو ، توتو در را بازکن گرگه دنبال من است . "

توتو در را باز کرد و گفت :" نگران نباش خانه من محکم است و با فوت گرگه خراب نمی شه ."

گرگه که مومو را دنبال می کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت :" الان فوت می کنم و خونه شما را خراب میکنم و هر دوی شما رو می خورم . " بعد فوت کرد ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی شد


آخر سر گرگه خسته شد ، پیش خودش فکر کرد که حالا چکار کنم . بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت :" چون خونه توتو چوبی هست اگر آنرا به آتش بکشم ، خوکها مجبور می شوند که بیرون بیایند بعد آنها رامی گیرم ومی خورم ." برای همین خانه توتو را آتش زد.


دود همه جا را پر کرده بود ، خوکه نمی توانستند نفس بکشند برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فریاد کشیدند : " بوبو درو بازکن گرگه دنبال ماست . "

بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آنها گفت که نگران نباشند.

، گرگه که دنبال آنها بود ، رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت :" چه بهتر حالا هر سه شما را می خورم . " بعد شروع کرد به فوت کردن ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد ، فکر کرد آن را آتش بزند ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی گرفت .


بعد سعی کرد از دودکش وارد خانه شود . همان موقع خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت . گرگه فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد .

بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که هر کاری را باید به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آنها را تهدید کند .


بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانه جدید ، کمکشان کند.


  
  

داستان کودکانه

داستان کودکانه کوتاه و خنده دار اسب سواری به دو زبان انگلیسی و فارسی را در ادامه بخوانید. از این داستان ساده انگلیسی به همراه ترجمه، برای تقویت زبان انگلیسی و آموزش زبان به بچه ها و بزرگترها هم می توانید بهره ببرید:

 

 

داستان کودکانه

داستان کودکانه

داستان کودکانه  کوتاه خنده دار اسب سواری

پسری بود به اسم جیمی که چاق بود. او همیشه به خاطر اینکه چاق بود، ناراحت بود و برای همین تصمیم گرفت که پیش دکتر برود.

جیمی به دکتر گفت :

من چه طوری می توانم لاغر شوم؟ همه بچه ها در مدرسه من را به خاطر چاقی مسخره می کنند.

دکتر به جیمی سفارش کرد که هر روز ورزش کند.

بعد از چند روز جیمی دوباره پیش دکتر رفت و گفت با اینکه هر روز ورزش می کنم ولی نه تنها لاغر نشدم ، بلکه چاق تر هم شدم!

دکتر سوال کرد:

چه جور ورزشی  می کنی؟

جیمی جواب داد:

من هر روز اسب سواری می کنم، ولی من چاق تر شدم و اسبم لاغرتر شده!

دکتر خندید و به جیمی یاد داد چه طوری ورزش کند.

پایان

THE HORSE RIDING<\/h2>

 

Jimmy was a very fat boy. He always used to be sad because of his obesity. So, he decided to consult a doctor. He said to the doctor, “How can I reduce my weight? Everybody teases me at the school.”

The doctor advised him to exercise daily. After few days, he again went to the doctor and complained that despite of exercising, he couldn’t reduce his weight rather, putting on weight.

The doctor asked him what exercise he was doing. Jimmy replied, “I go for horse riding everyday. The result is that I gained weight while the horse lostweight.”

The doctor laughed and showed him how to exercise.

The End<\/h2>

  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >