سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برای دل، چیزی تباه کننده تر از خطا نیست . [امام باقر علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :16
کل بازدید :46868
تعداد کل یاداشته ها : 98
103/9/5
2:52 ع



شعر های کودکانه,شعر مرغ قشنگم

 

شعر کودکانه مرغ قشنگم

 

مرغ قشنگم

 

مرغ قشنگم قدقدقدا می کنه
شاید داره منو صـــدا می کنه


دونه می خواد تا بخوره
برای من تخــــــم بذاره


یه مشت دونه بر می دارم
برای مرغـــــــم می پاشم

 

یه کاسه ی آب میارم
جلوی مرغـــم میذارم

اون می خوره آب و دونه
بعدش میــــره توی لونه

می خوابه قدقد می کنه
برای من تخــــم می کنه


مهری طهماسبی دهکردی


  
  
 
قصه :

در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد. یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بکنم.»

 وزیر گفت «ای قبلة عالم! من دختری در پردة عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»

 پادشاه به گفتة وزیر عمل کرد و خداوند تبارک و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم. همین که شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی, او را فرستادند به مکتب.

بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و کم کم جوان برومندی شد. روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت «پدرجان! من می خواهم تک و تنها بروم شکار.» پادشاه اول قبول نکرد. اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید, قبول کرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شکار.

شاهزاده ابراهیم در کوه و کتل به دنبال شکار می گشت که گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار, عکس دختری را دست گرفته, های . . . های گریه می کند. شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت «ای پیرمرد! این عکس مال چه کسی است و چرا گریه می کنی؟» پیرمرد گفت «ای جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه کنم.» شاهزاده ابراهیم گفت «تو را به هر که می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو.»

 پیرمرد گفت «حالا که قسمم دادی خونت به گردن خودت. این عکس, عکس دختر فتنة خونریز است که همه عاشق شیدایش هستند؛ اما او هیچ کس را به شوهری قبول نمی کند و هر کس را که به خواستگاریش می رود, می کشد.» شاهزاده ابراهیم از نزدیک به عکس نگاه کرد و یک دل نه, بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنکه به کسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه. رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه ها شروع کرد به گشتن. نزدیک غروب نشست گوشة میدانگاهی تا کمی خستگی در کند. پیرزنی داشت از آنجا می گذشت.

 شاهزاده ابراهیم فکر کرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واکند, بلکه در کارش گشایشی بشود. این بود که به پیرزن سلام کرد. پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت «ای جوان! اهل کجایی؟» شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم.» پیرزن گفت «اگر خانه خرابة من را لایق خود می دانی, قدم رنجه بفرما و بیا به خانة من.» شاهزاده ابراهیم, از خدا خواسته گفت «دولت سرای ماست.» و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانة او.

شاهزاده ابراهیم همین که رسید به خانة پیرزن, از غم روزگار یک دفعه های . . . های بنا کرد به گریه کردن. پیرزن پرسید «چرا گریه می کنی؟» شاهزاده ابراهیم جواب داد «ای مادر! دست به دلم نگذار.» پیرزن گفت «تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم. معلوم است که از روزگار دل پری داری.»

شاهزاده ابراهیم گفت «از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان, من روزی عکس دختر فتنة خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یک چشمم اشک است و یک چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلکه او را پیدا کنم.» پیر زن گفت «به جوانی خودت رحم کن.

مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنة خونریز کشته شده؟» شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر! همة اینها را می دان؛ ولی چه کنم که بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل کنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم.» و دست کرد از کیسة پر شالش یک مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن.

پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «این جوان حتماً شاهزاده است؛ ولی حیف از جوانیش؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به کشتن دهد.» بعد, رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا کریم است؛ ببینم از دستم چه کاری ساخته است.»

 صبح فردا, پیرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبیح برداشت؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان کرد. عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنة خونریز و در زد. دختر یکی از کنیزهاش را فرستاد ببیند چه کسی در می زند. کنیز رفت.

برگشت و گفت «پیرزنی آمده دم در.» دختر گفت «برو بیارش ببینم چه کار دارد.» پیرزن همراه کنیز رفت پیش دختر فتنة خونریز. سلام کرد و نشست. دختر پرسید «ای پیرزن از کجا می آیی؟» پیرزن جواب داد «از کربلا می آیم و زوار هستم.

راه گم کرده ام و گذارم افتاده به اینجا.» خلاصه! پیرزن تمام مکر و حیله اش را به کار بست و در میان صحبت پرسید «ای دختر! شما با این همه زیبایی و کمال و معرفتی که داری چرا شوهر نمی کنی؟» همین که این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون, دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محکمی به صورت پیرزن زد که از هوش رفت.

کمی بعد که پیرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت «ای مادر! در این کار سری هست. یک شب خواب دیدم به شکل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم. ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد. همین طور که با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا کرد پاش را از سوراخ بکشد بیرون, نتوانست.

من یک فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در کنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت که این بار پای من رفت در سوراخ و گیر کرد. آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تک و تنها ماندم.

در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد کردم هرگز شوهر نکنم و هر مردی را که به خواستگاریم آمد بکشم؛ چون فهمیدم که مرد بی وفاست.»

 پیرزن تا این حکایت شنید, بلند شد از دختر خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف خانة خودش. به خانه که رسید به شاهزاده ابراهیم گفت «ای جوان! غصه نخور که قصة دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا کرده ام.» و هر چه را که از زبان دختر شنیده بود, برای شاهزاده ابراهیم تعریف کرد.

شاهزاده ابراهیم گفت «حالا باید چه کار کنم؟» پیرزن گفت «باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختکن آن پشت سر هم سه تابلو از یک جفت آهوی نر و ماده بکشد.

در تصویر اول آهوی نر و ماده در کنار هم مشغول چرا باشند. در شکل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر کرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر کرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده.»

 شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختکن آن را همان طور که پیرزن گفته بود, نقاشی کردند. چند روزی که گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت که شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست کرده که لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود.

دختر فتنة خونریز آوازة حمام را که شنید, گفت «باید بروم این حمام را ببینم.» و دستور داد جارچی ها در کوچه و بازار جار زدند هیچ کس سر راه نباشد که دختر فتنة خونریز می خواهد برود به حمام. دختر فتنة خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال کرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی کشید و در دل گفت «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می کردم.» و همان جا نیت کرد دیگر کسی را نکشد و به دنبال این باشد که جفت خودش را پیدا کند.

 پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت «امروز یک دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! و تند فرار کن که دستگیرت نکنند. فردا هم همین کار را تکرار کن, منتها به جای لباس سفید, لباس سبز بپوش.

پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تکرار کن؛ اما این بار فرار نکن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر.وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین کاری می کنی, بگو یک شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر کرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم.

آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا کنم. طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم. از آن موقع تا حالا که چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم.»

شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! دختر به غلام هاش دستور داد «بروید این بچه درویش را بگیرید.» اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار. روز دوم, شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید.

باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تکرار کرد و تا خواستند او را بگیرند, فرار کرد. روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند. همین که چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم, دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فکر کرد «خدایا! نکند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم؟»

بعد, از شاهزاده ابراهیم پرسید «ای بچه دوریش! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی؟» شاهزاده ابراهیم همة حرف هایی را که پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد. دختر یک دفعه آه بلندی کشید و از هوش رفت.

پس از مدتی که به هوش آمد, گفت «ای بچه درویش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده که من به خطای خودم پی ببرم و از این فکر که مرد بی وفاست بیایم بیرون. پس بدان که من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان که جفت تو من هستم.

حالا بگو کی هستی و از کجا می آیی؟» شاهزاده ابراهیم گفت «اسمم ابراهیم است؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام.»

دختر قاصدی روانه کرد و برای پدرش پیغام فرستاد که می خواهد شوهر کند. پدر دختر وقتی خبر شد که دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی کند, خوشحال شد و زود حرکت کرد, پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد.

حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم! همان روزی که شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترک کرد و از عشق دختر فتنة خونریز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا کنند.

اما, وقتی که غلام ها اثری از او به دست نیاوردند, پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت. از قضای روزگار روزی که رسید به شهر چین, دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند.

از پیرمردی پرسید «امروز چه خبر است؟» پیرمرد جواب داد «مگر نشنیده ای؟ امروز دختر فتنة خونریز با شاهزاده ابراهیم, پسر پادشاه ایران, عروسی می کند.» قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت. همین که به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین, تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر, او را شناخت و دوید به میان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید.

بعد, دستور داد او را بردند حمام و یک دست لباس پادشاهی تنش کردند. وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یکدیگر را در بغل گرفتند. خلاصه! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود . چند روز که گذشت, شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملکت خودشان و خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند.

فرستنده : والدین نیوشا عکاشه


  
  

http://hn12.asset.aparat.com/aparat-video/af8e6e3703830fec9808ac8fd18452341155012.mp4


94/3/14::: 9:39 ص
نظر()
  
  

این مدادها طعم و مزه مختلف از شکلات و کاکائو دارند و در بسته‌بندی‌های لوله‌ای و رنگی کار شده است.

فارس: یک طراح ژاپنی به سفارش یک شیرینی فروشی، مدادهایی کاملاً شکلاتی برای تزئین کیک و هدیه به اقوام و دوستان تهیه کرده است.

استودیو «نندو» در ژاپن مدادهایی شکلاتی برای افراد هنرمند و علاقه‌مند به شکلات طراحی کرده است.

این ابتکار منحصر به فرد در جهان برای یک شیرینی فروشی به نام «تسوجیگوچی هیرونوبو» در ژاپن طراحی شده است تا از مدادهای شکلاتی برای تزئین کیک استفاده کند.

این مدادها طعم و مزه مختلف از شکلات و کاکائو دارند و در بسته‌بندی‌های لوله‌ای و رنگی کار شده است.
 




  
  

همه ما بهانه هایی داریم که سد راه ما برای دنبال کردن بزرگترین آرزوهایمان میشوند. بهانه ها فقط توجیهی برای آن دسته از اعتقاداتمان هستند که محدودمان میکنند. برای اینکه جلو باور کردن بهانه هایمان را بگیریم و بتوانیم آمال و آرزوهایمان را دنبال کنیم، باید ریشه این اعتقادات را پیدا کرده و آنها را به باورهایی تبدیل کنیم که ما را روز به روز به خودمان مطمئن تر میکنند.


منظورمان این نیست که غیرواقعی فکر کنید. منظورمان این است که تلاشمان را بیشتر کنیم تا بتوانیم از مهارت ها و توانایی هایمان برای انجام کارهایی در زندگیمان که دوست داریم استفاده کنیم.

بهانه ها معمولاً دو دسته هستند: بهانه های "کافی نبودن ها" و بهانه های "خیلی زیاد ها" در زیر به بعضی از متداولترین بهانه هایی که افراد برای دنبال نکردن آرزوهایشان برای خود می آورند و راههایی برای غلبه بر آنها اشاره میکنیم:

رویکرد «کافی نبودنها»

1. وقت کافی ندارم.

این یکی از متداولترین بهانه های افراد برای دست کشیدن از آرزوهایشان است. اما وقتی بنشنید و حساب کنید که 24 ساعت شبانه روزتان را صرف چه کارهایی می کنید، متوجه خواهید شد که این بهانه اصلاً جایز نیست، از این گذشته، چه چیزی مهمتر است: وقت تلف کردن در اینترنت یا 30 دقیقه وقت گذاشتن برای اینکه یک قدم به سمت آرزویتان گام بردارید؟ اگر به وقت بیشتری نیاز دارید، به کارهایی فکر کنید که میتوانید برای دنبال کردن آرزویتان موقتاً کنار بگذارید.

2. پول کافی ندارم.

خیلی ها بدون اینکه بنشینند و ببینند این پول کافی واقعاً چقدر است، زود نتیجه گیری می کنند. حتی اگر این عدد الان برایتان غیرقابل دسترس باشد، باز هم دلیل برای کنار گذاشتن هدفتان نیست. وقتی آن عدد دقیق را در ذهن داشته باشید، در وضعیت بهتری هستید چون می توانید از راههای مختلف مثل پس انداز کردن، درخواست ترفیع کاری، کار کردن بیشتر و … آن را به دست آورید.

3. مهارت کافی ندارم.

وقتی این بهانه را می آوریم، یادمان میرود که تا امروز در زندگیمان چه مهارت هایی کسب کرده ایم. راه رفتن، حرف زدن، آشپزی کردن، تایپ کردن ، … همه اینها کارهایی بوده که روزی بلد نبودیم و برای آموختن آنها زمان گذاشته ایم. چه چیزی جلو شما را برای یادگیری دوباره میگیرد؟

4. حمایت کافی ندارم.

اینکه برای رسیدن به هدفتان کسی حمایتتان نکند خیلی سخت است اما دلیل کنار گذاشتن آن نیست. اگر بین دوستان یا خانواده کسی از شما پشتیبانی نمیکند، به آدمها و مکانهایی فکر کنید که بتواند این حمایت را از شما به عمل آورد. 

5. هوش کافی ندارم.

تا وقتی که به خودتان میگویید که برای انجام کاری به اندازه کافی باهوش نیستید، هیچوقت نخواهید بود. اگر سعی دارید به توانایی هایتان اعتماد کنید، وقت بگذارید و لیستی از همه کارهایی که توانسته اید با موفقیت به پایان برسانید، همه کارهایی که بیش از انتظار دیگران بوده است و تواناییتان را اثبات کرده، تهیه کنید. به خودتان اجازه دهید کسی باشید که بتواند به آرزویش برسد.

6. تجربه کافی ندارم

و 

7. ارتباطات کافی ندارم.

به جای اینکه این بهانه ها را جمله تمام کننده ببینید، این سوال را به آنها اضافه کنید: چه کاری برای آن از دستتان برمی آید؟

همانطور که هیچ کس با مهارت هایی که امروز دارد به دنیا نیامده است، هیچکس هم با تجربه و ارتباطات کافی پا به دنیا نگذاشته است. تجربه به مرور ایجاد می شود و همه یک روز شروع می کنند. ارتباطات هم همینطور، هر چه زودتر شروع کنید، شبکه ارتباطاتتان زودتر رشد می کند.

رویکرد «خیلی زیادها»

8. خیلی ریسک دارد.

شاید درست باشد اما این دلیل نمی شود که دست از آن بکشید. ببینید دقیقاً چه چیزی درمورد آرزویتان ریسک دارد (ممکن است پول زیادی از دست بدهید؟ ممکن است کارتان را از دست بدهید؟ از این می ترسید که بقیه قضاوتتان کنند؟)، بعد بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد را تصویر کنید. برای آماده کردن خودتان یا کم کردن ریسک های کار چه می توانید بکنید؟

9. خیلی زود است.

مثل بقیه بهانه هایی که در این لیست هستند، خیلی مهم است که آن را با جزئیات بیشتری بررسی کنید. معمولاً چیزی پشت این «خیلی زود» قرار دارد ترس است، ترس از احمق جلوه کردن و ترس از شکست. همانطور که رید هافمن (Reid Hoffman) بنیانگذار LinkedIn می گوید، «اگر از نسخه اولیه محصول خودتان خجالت نمی کشید، یعنی خیلی دیر شروع کرده اید.» اولین تلاش ها برای عملی کردن آرزوهایمان بخشی از روند کار است.

10. خیلی دیر است.

انواع دیگر این نوع بهانه این است که «برای اینکار خیلی پیر شده ام» یا «اینکار خیلی طول می کشد». بااینکه همه ما وقت محدودی را زنده هستیم تا بتوانیم کارهایی که دوست داریم را انجام دهیم، این وقت بالاخره میگذرد، چه آرزوهایتان را دنبال کنید چه نکنید. پس چرا بیشترین استفاده را از این وقت محدود نبرید؟

11. خیلی کم اهمیت است.

نه! این آرزوی شما است و دقیقاً چیزی است که خیلی اهمیت دارد. اگر آدم های بیشتری میخواهید که کنارتان باشند تا این را به شما یادآوری کنند، یکبار دیگر مورد 4 را بخوانید.

بهانه های دیگر

12. نمیدانم از کجا شروع کنم.

یکی از دلایلی که آرزوهایمان همیشه آرزو می ماند این است که پروژه های بزرگی هستند که شروع کردنشان سخت است. اگر از حجم کاری که باید شروع کنید واهمه دارید، سعی کنید آن را به سه مرحله کوچکتر تقسیم کنید که شروع آن برایتان راحتتر شود.

13. نمیدانم قبلاً کسی اینکار را کرده است یا نه.

ممکن است اینطور باشد، به همین دلیل قبل از اینکه با این بهانه آرزویتان را به کلی کنار بگذارید، وقت بگذارید و آن افراد را پیدا کنید. حتی می توانید یک شبکه حمایتی ایجاد کنید که انگیزهتان را بیشتر کند.

14. کسان دیگری هستند که باید نگرانشان باشم.

این هم مثل بهانه شماره 8، کمی واقعیت در خود دارد. اگر اینطور است، دقیق بفهمید که چطور دنبال کردن آرزوهایتان می تواند بر توانایی شما برای حمایت از کسان دیگری که در زندگیتان به شما نیاز دارند، تاثیر بگذارد. مثلاً برای دنبال کردن آرزوهایتان ممکن است مجبور شوید از کارتان بیرون آمده و برای مدتی هیچ درآمدی نداشته باشید.

با کسانی که نگرانشان هستید حرف بزنید، برایشان توضیح دهید که این آرزو و هدف تا چه اندازه برایتان اهمیت دارد و با آنها مشورت کنید. این هم فکری باعث می شود بدون اینکه مجبور به قربانی کردن رفاه و خوشبختی خودتان یا آنها باشید، آرزوهایتان را دنبال کنید.

15. ممکن است موفق نشوم.

ترس از شکست یکی از متداولترین  دلایلی است که باعث میشود هدف هایتان را دنبال نکنید. اگر شما هم دچار چنین ترسی هستید، تصور کنید که در آخر زندگی خود هستید و بعد ببینید از کدامیک از این کارها بیشتر افسوس خواهید خورد: تلاش کردن و (احتمالاً) شکست خوردن یا تلاش نکردن و هیچوقت فرصت موفقیت را به خود ندادن.

شما چه بهانه های دیگری می شناسید که سر راه رسیدن به آرزوهایتان میشود؟ آنها را با ما و خوانندگان دیگر در میان بگذارید.

  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >