سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، میانه روی را دوستدارد . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :16
کل بازدید :46871
تعداد کل یاداشته ها : 98
103/9/5
3:17 ع

 

داستانهای کودکانه,قصه کودکانه,سرگرمی

اون روز مادربزرگم خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه. اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم.
از مدرسه اومدم. گفتم: وای هوا خیلی گرمه آدم رو کلافه می کنه. بعد رفتم سر یخچال. یک نوشیدنی خنک می خواستم اما چیزی پیدا نکردم. حسابی کلافه شدم و گفتم: وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم.
بعد که کمی خنک شدم گفتم: امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم.


تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم. حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.
مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟
مامان! مامان! من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم.


بابا! چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم. می شه عوضش کنی.
خلاصه شب شد و می خواستم بخوابم. مادربزرگم به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم، می شه یک کم با هم صحبت کنیم.
گفتم آره مادرجون! چی شده؟ گفت: من امروز خیلی به کارات دقت کردم.

دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه می گیری در صورتی که می تونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی. ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی. به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن، به راه حل ها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی.


اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرف های مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست می گه. پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم.


صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود. من کره دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره رو هم امتحان می کنم.
همه به هم نگاه کردند و خندیدند. منم با اونا خندیدم.


منبع:tebyan.net


  
  

 

قصه کودکانه,قصه برای کودکان,شعر های کودکانه



مورم و دانه می برم

دانه به لانه می برم

شش پا و دو شاخک دارم


صحرا می رم دون می آرم

اینجا می رم اونجا می رم


پایین میام بالا میرم

تنهایی سخته کار من

سنگینه خیلی بار من


جمع می شویم با مورچه ها

صف می کشیم تو باغچه ها

دنبال هم مثل قطار


با هم می ریم دنبال کار

کار می کنیم کار می کنیم


گندمو انبار می کنیم

تا وقتی که از آسمان

 

پایین میاد برف و باران

تو لونه بی دون نباشیم

زار و پریشون نباشیم

منبع: khaleleila.com
 

 


  
  

قصه های نی نی و داداشی
این داستان:دریاچطوری درست می شه؟
یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.
 
مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .

 
ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا ...
 
داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .
 
نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا... داداشی گفت اصلا برو خودت بخور.
نی نی رفت جلوتر تاجائیکه وقتی موج میومد آب می ریخت روی کفشای نی نی .نی نی هم می خندید و هی صدا می زد دادا ،دادا
 

داداشی بالاخره جواب نی نی رو داد، گفت چیه چی می گی ؟ می خوای بدونی دریا چجوری درست شده؟
همه بچه ها با بیل، آنقدر اینجا رو کندن و کندن و کندن تا خسته شدن. بعدا باباهاشون هم اومدن، از صبح تا شب، کندن تا یه چاله ی خیلی بزرگ شده .بعدا یه شلنگ آب گذاشتن توش،از صبح تا شب ،آب رفته تو چالشون تا دریا درست شده .

 
مامان که داشت به حرفهای داداشی گوش می کرد خندید و گفت :« آخه ،با یه شیلنگ آب، اینهمه آب جمع می شه؟»
 
داداشی گفت : آره، شلنگشون خیلی بزرگه. شما هنوز از این شلنگها ندیدین.
 
مامان گفت :مگه خودت دیدی؟
 
داداشی گفت :آره اون شلنگه که قرمز بود ، از تو آسمون رد شده بود،بابا می خواست بگیرتش در رفت و رفت ....

 
بابا خندید و گفت: خواب دیدی؟
داداشی با صدای بلند گفت: آره ،فردا شب، خواب دیده بودم !!!

 
حالا همه باهم خندیدن ،وقتی ساکت شدن، نی نی زد به خنده !
 
راستی بچه ها به نظر شما دریا چطوری درست می شه؟
 
منبع:tebyan.net


  
  


کلاغه میگه قار قار

 

 

 

کلاغه می گه قار قار
آی بچه هاخبردار
 
یه بچه بی اجازه
رفته در مغازه
 
خریده چیپس و پفک
هم تمبر و هم لواشک
 
خورده هرچی خریده
حالا رنگش پریده
 
بدجوری داره دل درد
رنگش شده زرد زرد
 
می خواد بالا بیاره
ببین چه حالی داره
 
اشکاش می ریزه شرشر
براش نوشته دکتر
 
شربت وقرص وکپسول
سرم با چند تا آمپول
 
تا نزنه آمپولاش
تا نخوره سوپ وآش
 
تبش نمی شه کمتر
حالش نمی شه بهتر
 

 

 

شاعر:انسیه نوش آبادی

بخش کودک و نوجوان تبیان


  
  

لطیفه های کودکانه,طنز برای کودکان

  * غضنفر می ره رستوران می گه: جوجه دارین؟

گارسون:آره
می گه: دونش بدین نمیره!

 

 *حیف نون می ره هتل. صبح روز اول می ره توی رستوران هتل صبحانه بخوره می بینه روی تابلو نوشته: از ساعت 7 الی 11 صبحانه... از ساعت 11 الی 5 ناهار و از ساعت 5 الی 11 شب شام سرو می شود...
پیش خودش می گه: پس من کی وقت کنم برم شهر رو ببینم؟

 

 *معلم: نام پدرت چیست؟
دانش آموز: پدرم نام های مختلفی دارد. من به او می گویم بابا، مادرم می گوید پدر بچه ها، نوکرمان می گوید آقا و بقال محلمان می گوید بدحساب!

 

 *اولی: من هر وقت چیزی در کله ام فرو رود، دیگر بیرون نمی آید و فراموش نمی کنم.
دومی: پس چرا پولی را که از من قرض گرفتی، یادت رفته و پس ندادی؟
اولی: برای این که پول در جیبم فرو رفت نه در کله ام!

 

 *دو هندوانه فروش نزدیک به هم بساط کرده و مشغول فروش هندوانه بودند.
اولی فریاد می زد: بیا که هندوانه دارم، قند عسل، نبات، قرمز قرمز، بیا بیا به شرط چاقو، هندوانه فروش دومی بدون این که فریاد بزند، خطاب به عابران می گفت: هرچی اون می گه منم دارم!

 

 *از خسیسی پرسیدند: تو در دنیا چه آرزویی داری؟
 گفت: آرزو دارم کچل شوم و دیگر پول سلمانی ندهم!

 

 *یکی از قبایل آدم خوار مرد کله تاسی را دستگیر می کنند و نزد رئیس خود می برند و از رئیس می پرسند با این مرد تاس چه کنیم؟ رئیس می گوید: از او تاس کباب درست کنید!

 منابع: a3moonya


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >