سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طمع حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :19
بازدید دیروز :1
کل بازدید :45980
تعداد کل یاداشته ها : 98
103/2/29
9:15 ع

 

 

قصه زیبای یک کلاغ چهل کلاغ

 

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .
هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد
پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند .
تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ”‌ جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “ و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .
کلاغ بیستمی گفت :”‌ کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“
همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت :”‌ ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“
همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .
کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند .
از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.
پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.
منبع:tebyan.net


  
  

 





یک روز علی کوچولو با مادرش به یک فروشگاه بزرگ برای خرید رفت. مادر یک چرخ خرید برداشت و با علی در فروشگاه مشغول راه رفتن شدند. 

علی کوچولو بسیار ذوق زده شده بود از این‌که در فروشگاهی به این بزرگی و خوش آب و رنگ قدم می‌زدند. انواع خوراکی‌های خوشمزه به علی کوچولو چشمک می‌زد.

علی ساعتی را تحمل کرد ولی بعد از مدتی دید چیزهایی که مادر از فروشگاه برمی‌دارد دوست ندارد، بنابراین تصمیم گرفت خودش دست به کار شود و جلوتر از مادر به راه افتاد.


مادر تا به خودش بجنبد، دید که یه عالم خوراکی در سبد خریدشان است. خیلی سریع به علی گفت: علی جان تو با اجازه چه کسی این چیزها را برداشتی... مگر من به تو اجازه دادم؟ علی گفت: با اجازه خودم... 


مادر گفت: کار خیلی اشتباهی کردی... چون به اندازه پولی که در جیبمان هست، می‌توانیم خرید کنیم نه بیشتر... 


علی گفت: آخه مامان... من می‌خواهم... شما فقط برای خودتان خرید کردید... پس من چی؟

مادر گفت: پسرم نوبت به تو هم می‌رسد. ما اول باید مایحتاج خانه‌مان را بخریم، بعد خوراکی‌های تو را. پس خیلی زود این چیزهایی را که برداشتی، ببر و سر جایش بگذار... 

علی کوچولو با شنیدن حرف‌های مادر زد زیرگریه و فروشگاه را روی سرش گذاشت. آنقدر گریه کرد و پاهایش را روی زمین کوبید که آبروی مادرش را برد. 

مادر که خیلی ناراحت شده بود اصلاً به رویش نیاورد و فقط سکوت کرد. وقتی به خانه رسیدند مادر با علی کوچولو صحبت نکرد و فقط گفت برو تو اتاقت. 


علی کوچولو همین کار را کرد و ساعت‌ها در اتاقش ماند. از آن لحظه به بعد هیچ خوراکی‌ای متعلق به علی نبود. در نهایت علی پیش مادرش رفت و گفت: مادر... آخه چرا شما این کار را می‌کنید؟ مادر گفت: چون تو آبرویم را در فروشگاه بردی و باید بفهمی که اشتباه کردی.

این حرکتی که تو کردی آنقدر زشت بود که هر چی فکر می‌کنم اصلاً قابل بخشش نیست. علی فکری کرد و گفت خب من چه کار کنم مرا ببخشید؟ 

مادر گفت: فقط دیگه تکرار نشه. علی از مادرش عذرخواهی کرد و گفت: بله تکرار نمی‌شه و از آن روز به بعد علی هیچ وقت برای خوراکی گریه نکرد. 


  
  






وقتی قرآن خواندن پدربزرگ تمام می‌شود من قرآن را از او می‌گیرم، آن را می‌بوسم و سرجایش می‌گذارم. من این کار را خیلی دوست دارم. پدربزرگ و من همیشه با دست‌های تمیز قرآن را به دست می‌گیریم. 

یک روز بعد از اینکه پدربزرگ قرآن خواند، آن را به من داد تا سرجایش بگذارم. حسین با توپ توی اتاق آمد و مرا دید که قرآن را می‌بوسم. توپ را روی زمین انداخت و خواست قرآن را از من بگیرد.

من گفتم: با دست‌های کثیف نباید به قرآن دست بزنی. اما حسین شروع کرد به گریه کردن. بعد با دست کثیف اشک‌هایش را پاک کرد. حالا صورتش هم چرک و کثیف شده بود. حسین گریه می‌کرد و می‌خواست که قرآن را به او بدهم. پدربزرگ به اتاق آمد و گفت: چی شده؟


گفتم: حسین می‌خواست با دست‌های کثیف و نشسته قرآن را بگیرد، من هم به او ندادم.


پدربزرگ حسین را بغل گرفت و او را به دست‌شویی برد. دست و صورتش را با آب صابون شست. بعد به اتاق آمد و گفت: حالا که دست و صورتش را شسته قرآن را به او بده.


من قرآن را به حسین دادم. او فقط قرآن را بوسید و خندید. 

پدربزرگ به سر من دست کشید و گفت: خدا خیلی مهربان است. تو هم باید مهربان باشی. 

من حسین را بوسیدم و دوتایی با هم قرآن را سرجایش گذاشتیم.


  
  



 


امروز باران آمد، برگ‏ها خیس شدند. زمین خیس شد و باغچه‏ی جلوی خانه‏ی ما هم پر از آب شد. 


مادرم گفت: «خدا را شکر.» پرسیدم: «باران خوب است؟» مادرم گفت: «باران خیلی خوب است. 

وقتی باران می‏بارد، درخت‏ها و گل‏ها تشنه نمی‏مانند. زمین زیبا می‏شود و پرندها از شادی آواز می‏خوانند.» 

دو تا کلاغ روی شاخه‏ی درخت نشسته بودند و قارقار می‏کردند. مادرم گفت: «نگاه کن! حتی کلاغ 

مادرم گفت: «باران هدیه‏ ی خداوند است. شکر کردن خدا، یعنی تشکر از او. 

تشکر برای باران، برای درخت، برای آسمان و برای همه‏‏ ی چیزهایی که آفریده است.» آن روز من هم مثل مادرم خدا را شکر کردم. 

خدا خوشحال بود و وقتی خدا خوشحال است انگار همه چیز قشنگ‏تر است. 


  
  

 


 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ 

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد. 

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. 

خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. 

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند، وقتی زبان آنها را نمی دانم؟... 

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو، زیباترین و شیرین‌ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. 


کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ 

اما خدا به این سؤال هم پاسخ داد: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. 

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. 

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. 

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود. 


در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. 
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید. 

خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد: 
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، 

می توانی او را 
مـادر صدا کنی. 


 


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >