سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و انس پسر مالک را نزد طلحه و زبیر به بصره فرستاد تا آنان را حدیثى به یاد آرد که از رسول خدا ( ص ) شنیده بود . انس از رساندن پیام سر برتافت و چون بازگشت گفت : « فراموش کردم . » امام فرمود : ] اگر دروغ میگویى خدایت به سپیدى درخشان گرفتار گرداند که عمامه آن نپوشاند [ یعنى بیمارى برص . از آن پس انس را در چهره برص پدید گردید و کس جز با نقاب او را ندید . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :1
کل بازدید :45971
تعداد کل یاداشته ها : 98
103/2/29
6:26 ع


 


به مادرم گفتم: «فکر می کنم خدا به حرف های من گوش نمی دهد.» مادرم خندید و پرسید: «از کجا می دانی گوش نمی دهد؟» گفتم: «هر چه دعا می کنم و آرزوهایم را می گویم، خدا به حرفم گوش نمی دهد. 

مادرم گفت: «خدا همیشه به حرف هایت گوش می دهد، اما تو فراموش می کنی.» پرسیدم:«چی را فراموش می کنم؟» 

مادرم گفت: «تو آرزو کردی که حال پدربزرگ خوب شود، پدربزرگ خوب شد. آرزو کردی با ماشین دایی عباس به مسافرت برویم، رفتیم. آرزو کردی کفش کتانی سفید داشته باشی، حالا داری. هیچ وقت نگو خدا به حرف هایم گوش نمی دهد. 
خدا همه ی آرزوهایت را می داند، دعاهایت را می شنود و هرگز هیچ چیز را فراموش نمی کند. اما تو خودت آرزوهایت را فراموش می کنی.» 

گفتم: «یک بار هم آرزو کردم مادربزرگ شب خانه ی ما بماند، او هم ماند.» مادرم مرا بوسید و گفت: «دیدی؟! حالا خوشحال باش و برای همه ی چیزهایی که داری خدا را شکر کن. آرزوهایت را به او بگو و صبر کن تا بر آورده شوند!» 

مادرم درست می گوید، خدا همیشه به حرف های من گوش می کند. او مهربان است و مرا خیلی دوست دارد. 


  
  


 


به مادرم گفتم: «فکر می کنم خدا به حرف های من گوش نمی دهد.» مادرم خندید و پرسید: «از کجا می دانی گوش نمی دهد؟» گفتم: «هر چه دعا می کنم و آرزوهایم را می گویم، خدا به حرفم گوش نمی دهد. 

مادرم گفت: «خدا همیشه به حرف هایت گوش می دهد، اما تو فراموش می کنی.» پرسیدم:«چی را فراموش می کنم؟» 

مادرم گفت: «تو آرزو کردی که حال پدربزرگ خوب شود، پدربزرگ خوب شد. آرزو کردی با ماشین دایی عباس به مسافرت برویم، رفتیم. آرزو کردی کفش کتانی سفید داشته باشی، حالا داری. هیچ وقت نگو خدا به حرف هایم گوش نمی دهد. 
خدا همه ی آرزوهایت را می داند، دعاهایت را می شنود و هرگز هیچ چیز را فراموش نمی کند. اما تو خودت آرزوهایت را فراموش می کنی.» 

گفتم: «یک بار هم آرزو کردم مادربزرگ شب خانه ی ما بماند، او هم ماند.» مادرم مرا بوسید و گفت: «دیدی؟! حالا خوشحال باش و برای همه ی چیزهایی که داری خدا را شکر کن. آرزوهایت را به او بگو و صبر کن تا بر آورده شوند!» 

مادرم درست می گوید، خدا همیشه به حرف های من گوش می کند. او مهربان است و مرا خیلی دوست دارد. 


  
  

 


 


سبا کوچولو یک بابابزرگ مهربون داشت که اکثر اوقات را به مناجات با خدا مشغول بود. 

سبا نماز خواندن را خیلی دوست داشت و هر وقت بابابزرگ را در حال نماز خواندن می‌دید، می‌دوید و جانماز مادرش را برمی‌داشت و روی زمین پهن می‌کرد و پشت سر بابابزرگش می‌ایستاد و کارهایی را که باباجونش درحال نماز خواندن انجام می داد مو به مو اجرا می‌کرد و بعد وقتی نمازش تمام می‌شد جانماز را همان جا رها می‌کرد و می‌رفت و مامانش از این کار سبا فوق‌العاده عصبانی می‌شد. 

سبا چند روز دیگه تولدش بود و به سن 9 سالگی می‌رسید. یک روز خانم ناظم در مدرسه برای بچه‌ها صحبت می‌کرد و به آن ها گفت: بچه‌های عزیز، دخترهای خوب من، شما دیگه بزرگ شدید و همه تون امسال به سن تکلیف می‌رسید و ما می‌خواهیم برای شما جشن تکلیف بگیریم. 

سبا دستش را بالا گرفت و از خانم ناظم سوال کرد: ببخشید خانم ناظم، اجازه... جشن تکلیف یعنی چی؟ 

خانم ناظم گفت: جشن تکلیف یکی از جشن‌های بسیار بزرگ مذهبی ما مسلمانان است که مخصوص شما کودکان می‌باشد. که از این سن وظایف دینی شما تازه شروع می‌شود. 

سبا تمام روز به این جشن فکر می‌کرد و با خودش می‌گفت: یعنی باید چه کارهایی انجام بدهم ؟ 

و رفت پیش بابابزرگ مهربانش و از او پرسید: بابابزرگ شما می‌دونید که من به سن تکلیف رسیدم. بابابزرگ گفت: بله دخترم، جشن تکلیفت کی هست؟ 

سبا: پس شما می‌دونید که مدرسه می‌خواهد برامون جشن تکلیف بگیره. 
بابابزرگ: بله. 

هر بچه‌ای که به سن تکلیف می‌رسه برایش جشن می‌گیرند. 
سبا: بابابزرگ هر کسی که به سن تکلیف می‌رسه باید چه کارهایی انجام 
بده؟ 

بابابزرگ: سباجان یعنی تو دیگه یک خانم بزرگ شدی و از حالا به بعد همه کارها و اعمالت باید مثل یک خانم بزرگ باشه. 

حتماً باید حجابت رو حفظ کنی و نماز خواندن از این سن به تو واجب است و باید همیشه، اول وقت نمازت را بخوانی و وظایف دینی‌ات را کاملا ًانجام دهی. سجاده‌ات را پهن کرده و مثل بزرگ‌ترها با خدای مهربان صحبت کنی و همیشه شکرگزار باشی. از حالا به بعد تو دیگه می‌توانی روزه کامل هم بگیری و عبادت خدا را به جا بیاوری. 

در این موقع مامان سبا از راه رسید و کنار بابابزرگ و سبا نشست و از صحبت‌های آن ها متوجه جشن تکلیف سبا شد. و رفت سجاده و چادر و مقنعه‌ای که از قبل برای سبا آماده کرده بود را آورد و روی پای سبا گذاشت و گفت: بفرمایید دختر قشنگم... 

این کادو مال توست و اما یادت باشه یکی از کارهایی که اهمیت زیادی داره این است که وقتی می‌خواهی نماز بخوانی، باید اول با احترام سجاده‌ات را رو به قبله پهن کنی و بعد از پایان نماز، چادر و مقنعه را مرتب و منظم تا کرده و داخل سجاده قرار دهی و این کار احترام گذاشتن به عبادتت است
 
برگرفته از سایت کانون گفتگوی قرآنی 

  
  

 


مثل حضرت زهرا (س) 

 


امروز با مامان رفتیم حرم امام رضا (ع). وقتی از حرم بر می گشتیم، از کنار مغازه های دور حرم رد شدیم. من این مغازه ها را خیلی دوست دارم. چیزهای جالبی دارند؛ انگشترهای کوچک، تسبیح های رنگی، نخود و کشمش، آب نبات.... 

مامان رو به روی یک مغازه ی پارچه فروشی ایستاد و چند متر پارچه ی گل دار خرید. روی پارچه ی آبی، گل های ریز سفید بود. از مامان پرسیدم: "مامان می خواهی چی بدوزی؟" 
مامان خندید و گفت: "یک چیز قشنگ!" 

وقتی به خانه رسیدیم مامان متر را آورد و اندازه ی من را گرفت. حدس می زدم که می خواهد برای من چیزی بدوزد. آن وقت با آن پارچه ی گل دار نشست پای چرخ خیاطی. ت..ت..تق دوخت و دوخت و دوخت. من همانطور روبه رویش نشستم و نگاهش کردم. وقتی کارش تمام شد پارچه را برداشت و گفت: "حالا بیا جلو و سرت کن." 

با خوش حالی پرسیدم: "مال من است؟" 
مامان گفت: "بله!برای دختر قشنگم یک چادر گل دار دوختم." 

با خوش حالی چادر را از دست مامان گرفتم و روبه روی آینه ی بزرگ ایستادم. چه قدر قشنگ شده بودم؛ مثل درخت آلبالوی خانه ی مان که فصل بهار شکوفه می دهد. از مامان پرسیدم: "خدا گفته خانم ها باید حجاب داشته باشند؟" 

مامان جواب داد: "بله دخترم! خدا به پیامبر (ص) گفت که به زن ها بگوید پیش نامحرم ها باید حجاب داشته باشند. حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) هم که از بهترین زن های دنیا هستند، پیش مردان نامحرم حجاب کامل داشتند." 

دوباره خودم را توی آینه نگاه کردم. حالا چادر گل دارم را بیش تر دوست داشتم؛ چون حس می کردم من مثل حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) دارم حجابم را رعایت می کنم."

  
  

 

مجموعه: شعر و قصه کودکانه

 

داستان حساسیت زنبوری,داستانهای کودکانه,داستان جذاب,قصه داستان

زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی...زیچّی ...

 فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه...

اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد ... زیچّی .... زیچّی ...

عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد.

 با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه  ... زوه زوه...

کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد... زیچّی... زوه زوه ... زیچّی..... زوه زوه ...

بالاخره زنبوری  مجبور شد بره پیش دکتر.

دکتر « زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت:... ززززمریضی شما حساسیته ززز...

باید چیز میزززایی که برای حساسیت بده نخورید. ززز اگه بخورید اصلا خوب نمی زید.

زنبوری با عطسه و سرفه گفت هر چی بگید...زیچّی ....گوش می کنم... زوه زوه... زیچّی... زوه زوه...

دکتر « زا زو زی » گفت: فقط  غذاهای آب پززززز بخور. ضمنا روی هر میوه ای هم نباید بشینی اما سیب و هویج برات خوبه.

زنبوری از سرفه و عطسه خسته شده بود و می خواست دقیق به نسخه ی دکتر عمل کنه.

بنابراین از یه جا رد می شد دید چند تا زنبور دارن از شهد گل فلفل نمکی می خورن. طفلکی از چند متر اون طرف تر پرید و رفت.

تازه تو کندوشون هم بوی موز پیچیده بود. همه داشتن موز می خوردند. اما دکتر« زا زو زی » گفته بود موز هم برای حساسیت بده.

البته زنبوری باید فقط تا وقت خوب شدنش از خوردن این میوه ها پرهیزززززززززززز کنه .

ای بابا من دیگه چرا می گم ززززز

 منبع:tebyan.net


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >