سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که پى چاره‏هاى گونه‏گون تازد ، چاره‏جویى کار او را نسازد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :25
بازدید دیروز :16
کل بازدید :46879
تعداد کل یاداشته ها : 98
103/9/5
5:16 ع

 





 


دیروز، پدربزرگ و مادربزرگ به مکه رفتند. 

من و مادر و پدر و مبین به فرودگاه رفتیم. من دلم می‏خواست با آنها به مکه بروم و خانه‏ی خدا را ببینم.

گفتم: «کاش من و مبین را هم می‏بردید تا خانه ‏ی خدا را ببینیم.» مادربزرگ من و مبین را بوسید و گفت: «بزرگ‏تر که بشوید می‏روید. اما یادتان باشد که همه جا خانه‏ی خداست. 

هر جا که مهربانی باشد، خوبی و دوستی باشد، آنجا پر از فرشته می‏شود. آنجا خانه ‏ی خدا می‏شود.» 

مادربزرگ و پدربزرگ رفتند و من دعا کردم. دعا کردم که یک روز به 
مکه بروم و خانه‏ی خدا را ببینم. آن روز مبین را هم با خودم می‏برم. 



  
  


 


به مادرم گفتم: «فکر می کنم خدا به حرف های من گوش نمی دهد.» مادرم خندید و پرسید: «از کجا می دانی گوش نمی دهد؟» گفتم: «هر چه دعا می کنم و آرزوهایم را می گویم، خدا به حرفم گوش نمی دهد. 

مادرم گفت: «خدا همیشه به حرف هایت گوش می دهد، اما تو فراموش می کنی.» پرسیدم:«چی را فراموش می کنم؟» 

مادرم گفت: «تو آرزو کردی که حال پدربزرگ خوب شود، پدربزرگ خوب شد. آرزو کردی با ماشین دایی عباس به مسافرت برویم، رفتیم. آرزو کردی کفش کتانی سفید داشته باشی، حالا داری. هیچ وقت نگو خدا به حرف هایم گوش نمی دهد. 
خدا همه ی آرزوهایت را می داند، دعاهایت را می شنود و هرگز هیچ چیز را فراموش نمی کند. اما تو خودت آرزوهایت را فراموش می کنی.» 

گفتم: «یک بار هم آرزو کردم مادربزرگ شب خانه ی ما بماند، او هم ماند.» مادرم مرا بوسید و گفت: «دیدی؟! حالا خوشحال باش و برای همه ی چیزهایی که داری خدا را شکر کن. آرزوهایت را به او بگو و صبر کن تا بر آورده شوند!» 

مادرم درست می گوید، خدا همیشه به حرف های من گوش می کند. او مهربان است و مرا خیلی دوست دارد. 


  
  


 


دوست پدربزرگ، به دیدنش آمده بود. آنها توی حیاط نشسته بودند و با هم حرف می‏زدند. 

حسین می‏خواست با پدربزرگ توپ بازی کند. به او گفتم: «پدربزرگ مهمان دارد، بیا برویم توی اتاق با هم بازی کنیم.» 

دوست پدربزرگ از جیبش دو تا شکلات بیرون آورد. یکی را به من داد و یکی را هم به حسین داد. 

من شکلات را گرفتم و از او تشکر کردم. اما حسین فوری کاغذ شکلات را باز کرد تا آن را بخورد. توی گوش حسین گفتم: «تشکر کن!» حسین خندید و سرش را تکان داد. 

او هنوز نمی‏تواند خوب حرف بزند، اما همه‏ی ما می‏دانیم که این‏طوری تشکر می‏کند. دوست پدربزرگ سر مرا بوسید و گفت: «تو خیلی عاقل و دانا هستی. آفرین!» من و حسین به اتاق رفتیم و شکلات‏هایمان را به مادرم نشان دادیم. 

از مادرم پرسیدم: «عاقل و دانا یعنی چی؟» مادرم کمی فکر کرد و گفت: 

«امام جعفر صادق (علیه‏السلام) بهترین و قشنگ‏ترین معنی را گفته‏اند. ایشان فرموده‏اند که عاقل کسی است که بی‏موقع حرف نمی‏زند. وقتی از او چیزی بپرسند جواب می‏‏دهد. به حرف‏های دیگران با دقت گوش گوش می‏کند و از آنها چیزهای تازه یاد می‏گیرد و از همه مهم‏تر این کهراستگو است.» 

حسین داشت شکلاتش را می‏خورد، اما من شکلاتم را نصف کردم و نصف آن را در دهان مادرم گذاشتم. 

من او را به اندازه‏ی همه‏ی دنیا دوست دارم. 


 
برگرفته از سایت کانون گفتگوی قرآنی 

  
  


 


به مادرم گفتم: «فکر می کنم خدا به حرف های من گوش نمی دهد.» مادرم خندید و پرسید: «از کجا می دانی گوش نمی دهد؟» گفتم: «هر چه دعا می کنم و آرزوهایم را می گویم، خدا به حرفم گوش نمی دهد. 

مادرم گفت: «خدا همیشه به حرف هایت گوش می دهد، اما تو فراموش می کنی.» پرسیدم:«چی را فراموش می کنم؟» 

مادرم گفت: «تو آرزو کردی که حال پدربزرگ خوب شود، پدربزرگ خوب شد. آرزو کردی با ماشین دایی عباس به مسافرت برویم، رفتیم. آرزو کردی کفش کتانی سفید داشته باشی، حالا داری. هیچ وقت نگو خدا به حرف هایم گوش نمی دهد. 
خدا همه ی آرزوهایت را می داند، دعاهایت را می شنود و هرگز هیچ چیز را فراموش نمی کند. اما تو خودت آرزوهایت را فراموش می کنی.» 

گفتم: «یک بار هم آرزو کردم مادربزرگ شب خانه ی ما بماند، او هم ماند.» مادرم مرا بوسید و گفت: «دیدی؟! حالا خوشحال باش و برای همه ی چیزهایی که داری خدا را شکر کن. آرزوهایت را به او بگو و صبر کن تا بر آورده شوند!» 

مادرم درست می گوید، خدا همیشه به حرف های من گوش می کند. او مهربان است و مرا خیلی دوست دارد. 


  
  

 


 


سبا کوچولو یک بابابزرگ مهربون داشت که اکثر اوقات را به مناجات با خدا مشغول بود. 

سبا نماز خواندن را خیلی دوست داشت و هر وقت بابابزرگ را در حال نماز خواندن می‌دید، می‌دوید و جانماز مادرش را برمی‌داشت و روی زمین پهن می‌کرد و پشت سر بابابزرگش می‌ایستاد و کارهایی را که باباجونش درحال نماز خواندن انجام می داد مو به مو اجرا می‌کرد و بعد وقتی نمازش تمام می‌شد جانماز را همان جا رها می‌کرد و می‌رفت و مامانش از این کار سبا فوق‌العاده عصبانی می‌شد. 

سبا چند روز دیگه تولدش بود و به سن 9 سالگی می‌رسید. یک روز خانم ناظم در مدرسه برای بچه‌ها صحبت می‌کرد و به آن ها گفت: بچه‌های عزیز، دخترهای خوب من، شما دیگه بزرگ شدید و همه تون امسال به سن تکلیف می‌رسید و ما می‌خواهیم برای شما جشن تکلیف بگیریم. 

سبا دستش را بالا گرفت و از خانم ناظم سوال کرد: ببخشید خانم ناظم، اجازه... جشن تکلیف یعنی چی؟ 

خانم ناظم گفت: جشن تکلیف یکی از جشن‌های بسیار بزرگ مذهبی ما مسلمانان است که مخصوص شما کودکان می‌باشد. که از این سن وظایف دینی شما تازه شروع می‌شود. 

سبا تمام روز به این جشن فکر می‌کرد و با خودش می‌گفت: یعنی باید چه کارهایی انجام بدهم ؟ 

و رفت پیش بابابزرگ مهربانش و از او پرسید: بابابزرگ شما می‌دونید که من به سن تکلیف رسیدم. بابابزرگ گفت: بله دخترم، جشن تکلیفت کی هست؟ 

سبا: پس شما می‌دونید که مدرسه می‌خواهد برامون جشن تکلیف بگیره. 
بابابزرگ: بله. 

هر بچه‌ای که به سن تکلیف می‌رسه برایش جشن می‌گیرند. 
سبا: بابابزرگ هر کسی که به سن تکلیف می‌رسه باید چه کارهایی انجام 
بده؟ 

بابابزرگ: سباجان یعنی تو دیگه یک خانم بزرگ شدی و از حالا به بعد همه کارها و اعمالت باید مثل یک خانم بزرگ باشه. 

حتماً باید حجابت رو حفظ کنی و نماز خواندن از این سن به تو واجب است و باید همیشه، اول وقت نمازت را بخوانی و وظایف دینی‌ات را کاملا ًانجام دهی. سجاده‌ات را پهن کرده و مثل بزرگ‌ترها با خدای مهربان صحبت کنی و همیشه شکرگزار باشی. از حالا به بعد تو دیگه می‌توانی روزه کامل هم بگیری و عبادت خدا را به جا بیاوری. 

در این موقع مامان سبا از راه رسید و کنار بابابزرگ و سبا نشست و از صحبت‌های آن ها متوجه جشن تکلیف سبا شد. و رفت سجاده و چادر و مقنعه‌ای که از قبل برای سبا آماده کرده بود را آورد و روی پای سبا گذاشت و گفت: بفرمایید دختر قشنگم... 

این کادو مال توست و اما یادت باشه یکی از کارهایی که اهمیت زیادی داره این است که وقتی می‌خواهی نماز بخوانی، باید اول با احترام سجاده‌ات را رو به قبله پهن کنی و بعد از پایان نماز، چادر و مقنعه را مرتب و منظم تا کرده و داخل سجاده قرار دهی و این کار احترام گذاشتن به عبادتت است
 
برگرفته از سایت کانون گفتگوی قرآنی 

  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >