سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ثمره دانش، خلوص در عمل است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :16
کل بازدید :46876
تعداد کل یاداشته ها : 98
103/9/5
4:58 ع



 


امروز باران آمد، برگ‏ها خیس شدند. زمین خیس شد و باغچه‏ی جلوی خانه‏ی ما هم پر از آب شد. 


مادرم گفت: «خدا را شکر.» پرسیدم: «باران خوب است؟» مادرم گفت: «باران خیلی خوب است. 

وقتی باران می‏بارد، درخت‏ها و گل‏ها تشنه نمی‏مانند. زمین زیبا می‏شود و پرندها از شادی آواز می‏خوانند.» 

دو تا کلاغ روی شاخه‏ی درخت نشسته بودند و قارقار می‏کردند. مادرم گفت: «نگاه کن! حتی کلاغ 

مادرم گفت: «باران هدیه‏ ی خداوند است. شکر کردن خدا، یعنی تشکر از او. 

تشکر برای باران، برای درخت، برای آسمان و برای همه‏‏ ی چیزهایی که آفریده است.» آن روز من هم مثل مادرم خدا را شکر کردم. 

خدا خوشحال بود و وقتی خدا خوشحال است انگار همه چیز قشنگ‏تر است. 


  
  

 


 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ 

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد. 

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. 

خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. 

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند، وقتی زبان آنها را نمی دانم؟... 

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو، زیباترین و شیرین‌ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. 


کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ 

اما خدا به این سؤال هم پاسخ داد: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. 

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. 

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. 

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود. 


در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. 
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید. 

خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد: 
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، 

می توانی او را 
مـادر صدا کنی. 


 


  
  



 


پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد. 

مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. 

گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید. 

پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.» 

پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. 

امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...» 

همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت. 

بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» 

پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!» 

بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم. 


  
  



 


پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد. 

مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. 

گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید. 

پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.» 

پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. 

امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...» 


همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت. 

بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» 

پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!» 

بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم. 


  
  



 


پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد. 

مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. 

گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید. 

پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.» 

پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. 

امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...» 

همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت. 

بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» 

پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!» 

بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم. 


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >