یکی بود، یکی نبود. در روزگارهای خیلی پیش، مردی بود به نام عمو نوروز. عمو نوروز سالی یک مرتبه، روز اول بهار از سرِ کوه پایین می آمد. عمو نوروز کلاهش نمدی بود، زلف و ریشش را حنا می بست، قدک آبی داشت. گیوه ای تخت نازک و شلواری حریر به پا داشت. عصا زنان به سمتِ دروازه ی شهر می آمد. بیرون دروازه باغچه ای بود، پر از دار و درخت. از هر میوه ای که بخواهی درختی داشت. وقت آمدن عمو نوروز درخت ها پر از شکوفه بودند، و دور تا دور باغچه هم هفت جور گل، گل های رنگ به رنگ سبز می شد. گل سرخ، گل نرگس، گل بنفشه، گل همیشه بهار، گل زنبق، گل لاله و گل نیلوفر. صاحب باغچه پیرزنی بود، که عاشق عمو نوروز بود. پیرزن روز اول بهار، صبح زود بیدار می شد، رختخوابش را جمع می کرد و اتاق و حیاط را جارو می زد و زیباترین فرش خانه اش را می آورد و توی ایوان پهن می کرد. در یک سینی هفت سین می چید. سیر، سرکه، سماق، سنجد، سیب، سبزی و سمنو. در سینی دیگر هفت جور میوه ی خشک با نقل و نبات می گذاشت و یک شمع هم توی شمعدان، دم سینی می گذاشت. ننه پیرزن، نیم تنه ی ترمه، تنبان قرمز و شلیته ای زیبا به تن می کرد. عود و عنبر و مشک به سر و صورت و گیس هایش می زد و منقلِ آتش را هم درست و آماده می کرد و یک کیسه ی کوچولوی اسفند هم پهلوش می گذاشت. کوزه و قلیان را هم آب گیری می کرد، اما روی سر قلیان، آتش نمی گذاشت و چشم به راهِ عمو نوروز می نشست. همین جور که نشسته بود، پلکِ چشم هایش سنگین می شد و یواش یواش، خواب او را با خودش می برد. عمو نوروز قدم زنان از راه می رسید و می دید که ننه پیرزن مثلِ همیشه خوابیده است. با خودش می گفت: «بنده ی خدا چه تدارکی دیده، چقدر زحمت کشیده، لابد از خستگی خوابش برده.» و دلش نمی آمد که ننه پیرزن را از خواب بیدار کند. می آمد کنار ننه پیرزن می نشست، گل همیشه بهاری از باغچه می کند و روی سینه ی ننه پیرزن می گذاشت، از منقل هم آتشی روی سر قلیان می گذاشت و چند پُک به قلیان می زد. نارنجی را از میان دو پاره می کرد، یک پاره اش را با قند و آب می خورد و آتش های منقل را برای این که از بین نرود با خاکستر می پوشاند و می رفت. آفتاب یواش یواش بالا می آمد و بر ایوان می تابید. پیرزن از خواب بیدار می شد. اول، چیزی دستگیرش نمی شد. یک کم که هوش و حواسش به سرجا می آمد، می دید ای داد و بیداد، به همه چیز دست خورده، قلیانِ آتش به سرش آمده، نارنج از میان دو تا شده، آتش ها زیر خاکستر رفته است. آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته است. می گویند ننه پیرزن همه ی سال در انتظار عمو نوروز می ماند و همه ی سال برای روز نوروز تدارک می بیند تا روز اول سال عمو نوروز به دیدنش بیاید، اما هر سال پیش از رسیدنِ عمو نوروز خوابش می برد. می گویند اگر عمو نوروز و ننه پیرزن، همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و چون هنوز دنیا به آخر نرسیده است، عمو نوروز و ننه پیرزن همدیگر را نمی بینند و هیچ وقت هم نخواهد دید. قدک و شلیته: لباس قدیمی که به ترتیب آقایان و خانم ها استفاده می کردند. عود و عنبر و مشک: عطر. حاجی فیروز کیست ؟ نوروز یکی از زیباترین جشن های دنیا است . یکی از نشانه های نوروز ، حاجی فیروز است . حاجی فیروز مردی است که لباس های قرمزرنگ به تن می کند، در خیابان ها می چرخد و می خواند و می رقصد. او در شب عید یک دایره زنگی به دست می گیرد و همراه با یک یا دو تن دیگر در همه جا می گردد و شادی و نشاط می پراکند . گفته می شود که او و همراهانش نمادی از یک سنت کهن در آذربایجان هستند. این سنت «قیشدان چیخدیم» (از زمستان خارج شدم) نام داشت و براساس آن حاجی فیروز در خیابان ها آواز می خواند تا به همه خبر دهد که بهار آمده است و زمستان به پایان رسیده است. در مقابل این همه شادی و نشاط که حاجی فیروز برای مردم به ارمغان می آورد، آن ها نیز پول و شیرینی و هدایای دیگر به او می دادند. تاریخچه ظهور حاجی فیروز به درستی معلوم نیست اما در تمام متونی که به آیین های نوروزی در جای جای ایران در طول تاریخ اشاره کرده اند از حاجی فیروز و عمو نوروز نیز ذکری به میان رفته است. در تمام مناطقی نیز که زمانی تحت سلطه ایران بوده اند حاجی فیروز چهره آشنایی است. حاجی فیروز و عمو نوروز شخصیت های نوروز می باشند. حاجی فیروز پرچمدار سنت از راه رسیدن بهار است. او صورت خود را سیاه می کند و لباس قرمز برتن دارد. می خرامد و می رقصد و روح شادی و نشاط را در تمام نقاط شهر و روستا می پراکند. عمو نوروز، پیرمردی است که لباس سنتی ایرانیان قدیم را دربردارد و نمادی از سال جدید است. عمونوروز به کودکان هدیه می دهد و با دادن پول، شیرینی و تخم مرغ رنگی دل آن ها را شاد می کند. http://setaredanaee.com موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده برچسبها: داستان های کوتاه و آموزنده؛عمو نوروز ؛ حاجی فیروز؛ تاریخ : | | نویسنده : ?? گلچی
سلام بابا...
شب شد و باز دوباره
پیدا شده ستاره
ماه دوباره تابیده
روز چی شده ؟ خوابیده
تَق تَق تَق ، تَقانه
بابا آمد به خانه
صدای پا شنیدم
از جای خود پریدم
سلام بابا ، بفرما !
خسته نباشی بابا
بوس? داغ و لبخند
عطر شکوفه و قند
دو دست گرم و خسته
پاکت و کیف و بسته
سیب و انار ، گلابی
شب شده سبز و آبی
استخوان حالش خوب نبود. همه جایش درد می کرد. با خودش می گفت من که دائما د استراحت می کنم از جایم حرکت نمی کنم پس چرا همه ی بدنم درد می کند. از فرق سرم تا نوک پایم تیر می کشد.
از دکتر رفتن خوشش نمی آمد. مدتی در رختخواب خوابید و از این طرف به آن طرف غلطید اما بالاخره درد، کلافه اش کرد. مجبور بود پیش دکتر برود. با خودش فکر کرد که حالا اگر هم دکتر آمپول داد، آمپول را که به من نمی زنند. به ماهیچه می زنند. به من چه، خوب بزنند!
بالاخره تصمیمش را گرفت و رفت پیش دکتر. دکتر تا استخوان را دید گفت آخر من چقدر بگویم باید شیر بخوری، باید سبزیجات بخوری . وگرنه انقدر ضعیف می مانی که هر روز یک جایت درد می گیرد. اگر اینطوری پیش بروی شاید یک روز خورد بشوی. مجبور می شوی سرتا پایت را با گچ، آتل ببندی.
تا اسم گچ و آتل بندی آمد، تن استخوان از ترس لرزید. گفت نه نه ... گ...گ...گچ نمی خواد ... آتل نمی خواد. شیر می خورم سبزیجات می خورم.
استخوان رفت و به دستور دکتر عمل کرد و حسابی استراحت کرد. اما نصفه شب دوباره دردهایش شروع شد. از فرق وسط سرش تیر می کشید تا همه جایش می رسید. دیگر صدای داد و فریادش بلند شد. هر چه سعی کرد دکتر نرود نشد. با خودش گفت هر کاری که می خواهد بکند بکند. باید خوب شوم.
رفت پیش دکتر و دوباره ماجرا را گفت. دکتر از شنیدن حرفهای استخوان تعجب کرد. گفت چطور ممکن است با خوردن شیر و سبزیجات باز هم ضعیف باشی؟ شیر و سبزیجات ،پر از کلسیم هستند و کلسیم باید حال استخوان را خوب کند!
دکتر مدتی فکر کرد و بعد گفت ببینم تو از صبح تا شب چکار می کنی؟
استخوان گفت بیشتر وقتها روی صندلی می نشینم و کامپیوتر بازی می کنم. اصلا از جایم تکان نمی خورم.
دکتر با تعجب نگاهی کرد و گفت بله بله حالا فهمیدم.
اگر از صبح تا شب یک جا بنشینی و حرکت نکنی هرچه شیر و کلسیم بخوری هیچ فایده ای به حالت ندارد. یک استخوان وقتی حالش خوب می شود که از صبح تا شب حرکت و بازی کند، ورزش کند. فقط با حرکت و بازی و ورزش است که کلسیم های شیر استخوان را قوی می کند وگرنه همه ی آنها هدر می روند و هیچکدامشان به دردت نمی خورد.
استخوان فهمید برای قوی شدن هم غذای خوب لازم است هم بازی و حرکت و ورزش.
منبع:tebyan.net
یه ملخ مرده نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن. مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن.
نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت. دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده . نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت: این... این ...
مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این...
مامان ملخ رو نمی دید .فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت :در چی شده ؟ درحیاط چی شده ؟
نی نی از دست مامان خسته شد. از پیش مامان رفت پیش بابا و دست بابا رو گرفت. بابا راه نیومد . بابا فکر می کرد نی نی می خواد از خونه بره بیرون. بابا گفت چیکار کنم؟ دوست داری بریم بیرون؟
نی نی عصبانی شد .نزدیک بود دست بابا رو گاز بگیره .یه دفعه آبجی کوچولو اومد . نی نی رفت دست آبجی کوچولوشو گرفت و بردش نزدیک ملخ . آبجی فورا ملخ رو دید و از دیدن ملخ خیلی ذوق کرد. آبجی و نی نی نشستن پیش ملخ . نی نی گفت: این ... این ...
آبجی گفت این ماشین مورچه هاست . مثل ماشین بابا خرابه . مورچه ها دارن هولش می دن . نی نی خندید و گفت ماچین... ماچین...
حالا مامان و بابا هم اومدن جلو و ملخ رو دیدن. مامان و بابا تازه فهمیدن منظور نی نی چی بوده. و حسابی به ماشین مورچه ها خندیدن.
منبع:tebyan.net
سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید.
سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند.
بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود.
سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند.
بچه لاک پشت خیلی کوچک بود!
بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند.
اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد.
سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد.
با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود.
در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند.
سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند.
منبع: freestoriesforkids